هنگامی که حال حضرت فاطمه(س) رو به وخامت رفت، ابوبکر و عمر برای اینکه تنفّر مردم را نسبت به خودشان کم کنند، سابقه بد خود را درست کرده و خود را بی تقصیر جلوه دهند، مسئله غصب خلافت و هجوم را معمولی جلوه دهند، دلجویی ظاهری انجام داده باشند و هم به حکومت خود رنگ مشرعیت بدهند از حضرت علی(ع) تقاضا کردند که برای آن دو از حضرت زهرا(س) اجازه بگیرد تا برای احوالپرسی خدمت ایشان بروند.اما حضرت زهرا(س) مایل به این کار نبود.
نارضایتی حضرت زهرا(س) از ابوبکر و عمر
ابوبکر و عمر آمدند. حضرت زهرا(س) روی به دیوار و پشت به آنها کرد. گفتند:آمده ایم که رضای شما را حاصل کنیم، حضرت فاطمه (س) فرمود:من با شما حرف نمی زنم مگر که قول بدهید که آنچه را که می گویم، اگر راست است، به راستی آن شهادت بدهید. قبول کردند.
ناراحتی حضرت فاطمه(س)
حضرت فاطمه (س) به ابوبکر و عمر گفت:
ابوبکر، چون همیشه، تظاهر به گریستن کرد. عمر او را سرزنش کرد و سپس برخاستند و رفتند. این آخرین کاری بود که آن دو انجام دادند. (بحارالانوار، ج 43،ص170 - 171)
روزهای پایانی عمر حضرت فاطمه(س) به روایت ابن قتیبه
ابوبکر و عمر با وساطت حضرت علی(ع) اجازه ملاقات با فاطمه(س) را پیدا کردند.
حضرت فاطمه(س) پس از اقرار گرفتن به این که پیامبر(ص) فرموده هرکس فاطمه را خشمگین سازد، خدا را غضبناک ساخته، خطاب به آن دو نفر فرمود:
دفن شبانه حضرت زهرا خود شاهدی دیگر بر ادامه نارضایتی ایشان است. هنگامی که فاطمه(س) از دنیا رفت، همسرش علی(ع) او را دفن کرد و به ابوبکر اطلاع نداد و خودش بر او نماز خواند. (صحیح بخاری، ج 5، ص 139)
تدفین حضرت فاطمه(س)
در منابع اهل سنت آمده است که ابوبکر اواخر عمر خود می گفت:
«ای کاش! متعرض خانه فاطمه نمی شدم». (تاریخ الرسل و الملوک، ج 3، ص 430)
لحظات آخر عمر حضرت فاطمه(س)و حضور حسنین(ع) بر بالین مادر
در کتاب بحار الأنوار ، درباره لحظات آخر عمر حضرت زهرا(ع) چنین روایت شده است:
حضرت فاطمه(س) به هنگام رحلت، به اسماء فرمود:
اسماء می گوید که وقتی من امر آن بانو را اجرا نمودم لباس خود را روی خویشتن کشید.
حضرت فاطمه(س) به من فرمود:
اسماء بعد از چند لحظه ای آن بانوی مظلومه را صدا زد، ولی جوابی نشنید، دوباره صدا زد:ای دختر محمد مصطفی، ای دختر بهترین کسی که مادرش وی را حمل کرد، ای دختر بهترین کسی که بر روی سنگریزه ها پا نهاد، ای دختر آن کسی که مقامش به قاب قوسین او ادنی رسید! اما جوابی نگرفت.
وقتی اسماء لباس آن حضرت را از روی بدنش برداشت دید از دنیا رفته است.
اسماء بدن آن بانو را حرکت می داد و می گفت:
ای فاطمه ! زمانی که نزد پدر بزرگوارت رفتی سلام اسماء بنت عمیس را به آن حضرت برسان. در همان حینی که اسماء این سخن را می گفت حسنین(ع) از راه رسیدند و گفتند:اسماء! مادر ما در چنین ساعتی به خواب نمی رفت؟! گفت:مادر شما خواب نرفته، بلکه از دنیا رفته است.
حضرت فاطمه زهرا(س)
امام حسن (ع) روی بدن مادر افتاد و پیکر مقدّس او را حرکت می داد و می فرمود:
اسماء به ایشان گفت:
ای فرزندان پیامبر نزد پدرتان علی بروید و آن حضرت را از فوت مادرتان آگاه نمایید.
حسنین(ع) از خانه خارج و به سوی مسجد روانه شدند، هنگامی که نزدیک مسجد رسیدند صدا به گریه بلند کردند. گروهی از صحابه به حضور ایشان آمدند و گفتند:برای چه گریانید؟! خدا چشم شما را نگریاند! شاید نظر شما به جای جدتان رسول خدا افتاد و از کثرت علاقه ای که به او دارید گریان شدید؟ فرمودند:نه مادر ما از دنیا رحلت کرده است.
حضرت علی (ع) پس از شنیدن این خبر جان گداز فرمود: