به گزارش کارگرآنلاین :42 سال پیش وقتی من یازده سالم بود، سوختم. مادرم درحالیکه بیشتر از هفده سال نداشت، سر زا رفت و من و برادرم بیمادر شدیم. پدرم بعد از مادرم با زنی ازدواج کرد که قبلاً با مرد دیگری ازدواج کرده بود و چون بچهدار نمیشد، جداشده بود. این خانم گفت هم دختردارم و هم پسر و باهم زندگی میکنیم اما ازآنجاییکه خواست خدا چیز دیگری بود، این خانم در خانه پدرم سالی یک و درنهایت ده فرزند به دنیا آورد که یکی از برادران من شهید شد. وقتی نامادریام اینهمه بچه آورد، من توی این بچهها گم شدم. آن موقع امکانات مثل الآن نبود و ما بچهها هم باید کار میکردیم. خانواده ما یک خانواده پرجمعیت بود و پدربزرگ و مادربزرگ ما هم با ما زندگی میکردند. دو اتاق تودرتو بود و اینهمه آدم. کار من این بوده که هرروز باید نان میخریدم، چایی را دم میکردم و بعد به مدرسه میرفتم. خلاصه آنکه آن روز که آن اتفاق وحشتناک برایم افتاد نانوایی شلوغ بود و من داشت دیرم میشد. وقتی آمدم خانه عجله کردم و قبل از پر کردن کتری گاز را باز گذاشتم و وقتی برگشتم به آشپزخانه که یک زیرزمین کاهگل بود، دیدم بوی گاز میآید. عقلم رسید که کبریت نزنم اما آمدم برق را روشن کنم تا بتوانم پنجره را بازکنم، آشپزخانه منفجر شد و یک موقع به خودم آمدم و دیدم دارم میسوزم. کتری آن روز دسته نداشت و من آن را بغل کرده و از پلهها پایین برده بودم؛ بنابراین جلوی لباسم خیس بود وگرنه در آنجا قلب و ریههایم هم میسوخت. وقتی همهجا آتش گرفت، آنقدر هولشده بودم که بهجای آنکه پلهها را برگردم و بالا بیایم، دویدم داخل آشپزخانه؛ بنابراین تا بیایند من را پیدا کنند، خیلی سوختم.
زنگ زدم گفتم: خانم من صبحانه میخواهم!
سه سال در بیمارستان بودم. در دو سال اول نتوانستم از تخت پایین بیایم. از شدت درد پاهایم را توی شکمم جمع کرده بودم و پایم همانجا چسبیده بود. نمیتوانستند پانسمانم کنند. یک کرسی گذاشته بودند و یک ملافه سفید انداخته بودند روی آن و من آن زیر بودم. بالش زیر سرم را هم نمیتوانستند کنار بکشند چون وقتی آن را برمیداشتند، سرم به سمت عقب میرفت و من از درد هوار میکشیدم، بنابراین چانههایم هم چسبیده بود به گردن و سینهام و لبم هم برگشته بود و همینطور چشمانم هم حالت بدی پیداکرده بودند. لثهام هم سوخته بود و دندانهایم هم ریخته بود. بعد از دو سال، در اولین عملی که روی من انجام شد و پاهایم را باز کردند، خواستم خود را در آینه ببینم. تا آن موقع خودم را ندیده بودم و وقتی جلوی آینه رفتم باور نکردم آنکس که میبینم خودم هستم. موجودی دیدم که معلوم نبود چه بود و خیلی از آن ترسیدم اما وقتی خودم را تکان دادم و دیدم او هم تکان میخورد، فهمیدم آن موجود خودم هستم.
بلافاصله غش کردم و افتادم. موقع افتادن سرم هم خورد بهجایی و شکست و پوستهای نویی هم که تازه روی بدنم درستشده بود، قاچ خورد و خونریزی شروع شد. خیلی ناامید و ناراحت شدم و تصمیم گرفتم دیگر زنده نباشم. ناهار نخوردم و شام هم نخوردم. فکر میکردم اگر سه چهار وعدهغذا نخورم میمیرم بنابراین ناهار نخوردم و شام هم نخوردم و عوض آن فقط غصه خوردم.
تصمیمم قطعی بود برای مردن. حوالی صبح زود داشتم از پنجره بیرون را نگاه میکردم. سیاهی کمکم میرفت و نور جای آن را میگرفت. یک درخت خیلی قشنگ هم جلوی پنجره اتاقم در بیمارستان سوانح سوختگی بود و باد آرامی افتاده بود لای برگهایش و آن را تکان میداد. با خودم فکر کردم همین یک ربع پیش همهجا تاریک بود اما الآن روشنشده و برگها به این زیبایی تکان میخورند، چرا من باید خودم را بکشم. فرض میکنم همینطوری به دنیا آمدم. خدا هست، شبانهروز هست، اینهمه آدم هستند. چرا من باید اینقدر ناامید باشم؟ یک نور امید رفت توی دل من و تصمیم گرفتم زنده باشم، زندگی کنم و بهدردبخورم. هنوز وقت صبحانه نشــــده بود و همه خواب بودنـــد. زنگ زدم گفتـــم: خانم من صبحانه میخواهم!
با مردی که 75% سوختگی داشت ازدواج کردم
از سن دوازده تا سیزدهسالگی بیستوچهار بار عمل کردم. در سن پانزدهتا شانزده سالگی هم با آقایی که خودش هم هفتادوپنج درصد سوختگی داشت ازدواج کردم. ماجرای ازدواج من هم جالب است. مددکارهای بیمارستان در این سه سال که در بیمارستان بودم با زندگی من آشنا شده بودند و میدانستند مادر ندارم و درس نخواندهام، هیچ کاری بلد نیستم و خلاصه آنکه آینده نامشخصی دارم، بنابراین آمدند با پدرم صحبت کردند و گفتند او باید برود هنر یاد بگیرد. پدرم موافقت نمیکرد اما آنها گفتند اگر قبول نکنید او را از شما میگیریم و به بهزیستی میسپاریم؛ بنابراین پدرم قبول کرد و من به کارگاه کورس در جاده شهرری رفتم. در آنجا کارگاه تعمیرات رادیو و تلویزیون، ساعتسازی، عکاسی، نقاشی و طراحی، جوشکاری، خیاطی و سوادآموزی را آموزش میدادند. من در تمام رشتههای آن کارگاه ثبتنام کردم. در آن کارگاه همه خانمها و آقایان معلول بودند اما در بین آنها آقایی هم بود که سوخته بود، به همین خاطر توجهم به ایشان جلب شد و نگاهش کردم. او هم نگاه کرد. من دیدم دست و صورتش سوخته و بنابراین برای آنکه ناراحت نشود از اینکه به او نگاه میکنم، لبخند زدم.
مرا بردند به کلاسی که این آقا هم بود اما او کلاس اول را میخواند و من چهارم را. این جوان همان بود که بعد همسرم شد. همان روز اول که به آن کارگاه رفتم با ایشان آشنا شدم و خانواده ایشان هم یک روز بعد آمدند به خواستگاری من. بلافاصله هم جواب مثبت دادم چون میخواستم زندگی کنم.
میخواستم کاری کنم که با مردم باشم. به خودم قول داده بودم کاری کنم که تنها نباشم.
روزی که من به آن کارگاه رفتم، من تازهکار بودم اما همسرم از چند ماه قبل آنجا بود. آنجا وقتی همسرم را دیدم گفتند که مسیر این آقا با شما یکی است و میتوانید از او کمک بگیرید. ما فرصت پیدا کردیم نیم ساعت باهم پیادهروی کنیم. در میدان قیام از سرویس پیاده شدیم و ازآنجا تا چهارراه مولوی را باهم پیاده آمدیم و صحبت کردیم. همسرم جریان زندگی و سوختنش و مشکلاتش را گفت و در پایان گفت وقتی مرا دید دلش لرزید و به این فکر افتاد که با من برای ازدواج صحبت کند. او بیستساله بود و من شانزدهساله. پدرم موافقت نمیکرد اما من گفتم اجازه بده ازدواج کنیم. ما مثل هم هستیم و میتوانیم همدیگر را درک کنیم. خیلی روزهای سختی داشتیم. درآمد نداشتیم، باید کرایهخانه میدادیم، پول دوا میدادیم و همینطور باید زندگیمان را اداره میکردیم. سه ماه آموزش ما تمام شد. من همهچیز آنجا را یاد گرفته بودم. تا کلاس چهارم سواد داشتم. به همسرم گفتم بیا خیاطی یاد بگیر گفت نه خیاطی کار زنهاست. من هم گفتم پس من میآیم جوشکاری یاد میگیرم. در کنار خیاطی جوشکاری یاد گرفتم و کنار اینها طراحی و نقاشی را. در کنار همه اینها در کلاس تعمیرات رادیو و تلویزیون، لحیمکاری میکردم. خلاصه اینکه همه آنچه آنجا آموزش میدادند را تا حدودی یاد گرفتم. عکاسی، بافندگی با دست، قلاببافی، آرایشگری و همهچیز را یاد گرفتم و وقتی کلاسم تمام شد از همهشان استفاده کردم.
درآن روستا همه مرا به اسم خانم دکتر میشناختند
وقتی کلاسمان تمام شد جمع کردیم و رفتیم به خانه مادر شوهرم در «حصه» که روستایی حوالی فرودگاه اصفهان است. نزدیک به نه سال آنجا ماندم. خانه مادر شوهرم چند تا اتاق داشت و من از همه این اتاقها استفاده کردم. از همان موقع که در بیمارستان بودم، تزریقات را بهصورت تجربی یاد گرفته بودم. میدیدم چطوری آمپول و سرم میزنند و یاد گرفته بودم. علاوه بر این گلدوزی و بافندگی هم میکردم و قالیبافی را هم از مادر و خواهرشوهرم یاد گرفته بودم.
خیاطی و آموزش خیاطی هم که بود. همه کاری میکردم و شاید باورتان نشود درحالیکه خودم تا کلاس چهارم بیشتر درس نخوانده بودم، به دانش آموزان راهنمایی درس تقویتی میدادم. از یکی یاد میگرفتم و به آنیکی یاد میدادم. اعتمادبهنفسم خیلی بالابود. در آن روستا همه را به اسم خانم دکتر میشناختند. در هشت نه سالی که در آن روستا بودم خیلی چیزها یاد گرفتم. یکی از چیزهایی که یاد گرفته بودم مدیریت بود.
آموزش رایگان بافندگی انجام میدادم، خانمها میآمدند یاد بگیرند، کاموا میدادم به آنها که ضمن یادگرفتن، برای من ببافند. خود من تنهایی در یک ساعت یک لیف میبافتم اما وقتی به آنها یاد میدادم، در یک ساعت بیستتا لیف برای من میبافتند. به آنها یاد میدادم که چگونه میتوانند کلاه ببافند و بعد به آنها کاموا میدادم و میبردند خانهشان. هم یک کار تازه یاد میگرفتند و هم فردای آن روز من بیستتا کلاه داشتم. آنها مفتی یاد میگرفتند و من مفتی صاحب کلاه میشدم. اینیک بخش از درآمد من بود علاوه بر آن تزریقات، بخیه زدن، آرایشگاه، خیاطی و… خلاصه همه کاری میکردم.
حالا ماهی بیست میلیون تومان درآمد دارم
من برای مردم آن روستا شخص بهدردبخوری بودم. همه کار برای آنها کردم. به خانههایشان میرفتم و برایشان تزریق انجام میدادم و همینطور خیاطی و آرایش. در آن روستا همه این کارها را یاد گرفتم. وقتی میرفتم این کارها را در حد اولیه بلد بودم؛ اما آنجا تمرین کردم، اشتباه کردم و یاد گرفتم. هشت نه سال آنجا کارکردم و کار یاد گرفتم و آنجا محل آغاز کار و موفقیتم بود. حالا که در اینجا کار میکنم و بهجز درآمد کارمندهایم، ماهی حداقل بیست میلیون تومان درآمد دارم، آن روستا را فراموش نکردهام و دارم برای آنجا یک مدرسه درست میکنم. به گذشته نگاه میکنم میبینم، منی که پردهها را میکشیدم! یک قابلمه روی چراغ میگذاشتم آب در آن میریختم، یک قابلمه دیگر هم میگذاشتم و در آن پیازداغ درست میکردم که هرکسی وارد حیاط میشود فکر کند که من خورشت و پلو دارم. وقتی من میبینم که این سختیها را گذراندم حالا پولی که درمیآورم را با خوشحالی خرج میکنم.
از اول اعتماد بهنفسم بالا بود
همسرم مثل من اعتمادبهنفس نداشت. من وقتی با ایشان ازدواج کردم چادر سرم میکردم و دستهایم هم زیر چادر بود و سوختگی صورتم هم چندان دیده نمیشد و کسی چندان متوجه سوختگی من نمیشد اما همسرم همیشه دستش جلوی دهنش بود که سوختگیاش دیده نشود. آن دستش که زیاد سوخته بود، همیشه توی جیبش بود. همیشه نگران و سرش پایین بود. من برای اینکه او اعتمادبهنفس بیشتری پیدا کند، روسری سرم کردم و سعی کردم دستکش دستم نکنم. وقتی با او بیرون میرفتم سرم بالابود و هر کس به ما نگاه میکرد، لبخند میزدم. الآن فرهنگ مردم بالاتر رفته. آن موقع تا نگاه میکردند میگفتند آخی، چی شد که سوختی. من ناراحت نمیشدم و جواب میدادم اما همسرم خودخوری میکرد. الآن همسرم با من کار میکند. او تاکسی دارد و آژانس کارگاه من است و هرروز از مشتریهای من میگوید که پشت سر من از اخلاق و کار من تعریف میکنند.
ایجاد شغل برای ۹۰ نفر
وقتی در کارم رشد کردم به همسرم گفتم برویم تهران، اینجا دیگر جا برای رشد من نیست. آمدیم تهران و در خیابان ادیب دروازه غار یک اتاق اجاره کردیم. صاحبخانه نداشت. یک اتاق بالا داشت و یک اتاق دوازده متری پایین که من اتاق پایین را اجاره کردم. این اتاق هماتاق زندگی ما بود و هماتاق خواب ما. هم در آن خیاطی میکردم و هم آرایشگاه داشتم. طراحی و نقاشی را کنار گذاشتم چون درآمدی نداشت. در این اتاق دوازده متری با دو بچه قد و نیم قد، با دستخالی کارم را شروع کردم و به یک سال نکشید که خانه خریدم، شش ماه نکشید که برای همسرم ماشین خریدم. گفتم با ماشین از خانه بیرون برود سر ذوق میآید و روحیهاش بهتر میشود. یک سال بعدازآن خانهام را عوض کردم و در جای بهتری خانه خریدم. دو سال بعد آنجا را فروختم و آمدم در امیریه خیابان ولیعصر خانه خریدم. کارم خوب بود و علاوه بر این، تنها کار نمیکردم. فکرم را هم به کار میانداختم که کارم اقتصادیتر باشد. روبروی خانه ما یک مسجد بود. من زیرزمین آن را اجاره کردم و کارم را به آنجا بردم. آن زیرزمین ششصدمتر بود و ششصدمتر برای کار من خیلی خوب بود. نود نفر خیاط را استخدام کردم. این نود نفر هرکدام هرروز چهار عدد لباس میدوختند و جمع کارشان سیصد و پنجاه شصت عدد لباس میشد و کارم به این صورت گسترش مییافت. از این حدود چهارصد عدد لباس، دویست عدد خرج اجاره و دستمزد خیاطها میشد و بقیه آن به من میرسید؛ بنابراین درآمد من بهخوبی بالا رفت.
ویژگیهای کار من
کار من با کار همه فرق میکند. مشتریها میآیند، مینشینند، لباسشان آماده میشود و آن را میبرند. این روش را من از همان روستای حصه اصفهان شروع کرده بودم و بهخوبی آن را انجام دادم و میدهم. از همانجا هم کار دستهجمعی را آغاز کرده بودم و هنوز ادامه میدهم. میخواستم در میان مردم باشم. میخواستم مردم مرا ببینند و به کارهای که میکنم اعتماد و به من احتیاج داشته باشند. وقتی مشتری میبینند کاری را که دیگران پنجاههزار تومان میگیرند، من پانزده هزار تومان میگیرم و کارش هم زود آماده میشود، معلوم است که به من اعتماد میکنند و دوباره پیش من میآیند. آن خانه دوازده متری، یک اتاقک کوچک زیر پله داشت و من آنجا یک صندلی گذاشتم، یک آرایشگر حرفهای آوردم و گفتم اینجا کارکن، هر چه درآوردی، نصف مال تو، نصف مال من. در همان اتاق دوازده متری هم چهار نفر خیاط آورده بودم، روی زمین مینشستند، خیاطی میکردند و بعد چرخهایشان را هول میدادند کنار دیوار و میرفتند. من هم به کار آنها نظارت میکردم، برش میزدم، آشپزی و بچهداریام را میکردم. از همانجا مدیریت بر تعداد زیادی آدم را تمرین کردم و رسیدم به زیرزمین مسجد که نود نفر کارگر را اداره میکردم. نود نفر خیلی زیاد است. آنها هرکدام اگر یک مشکل کوچک حلنشده داشتند، کارم درست پیش نمیرفت بنابراین یک خانم را استخدام کردم که با خیاطها مشاوره کرد و نظرات و مشکلات آنها را جمع و دستهبندی میکرد و به من گزارش میداد. جوابگوی مشتریها هم همین خانم بود. یک خانم خوشبرخورد و صاحب درک را استخدام کرده و به او حقوق خوب میدادم تا کارها را زیر نظر داشته باشد. بعد گفتم چرا خودم وقت بگذارم برای بچهداری و آَشپزی. مستخدم گرفتم که در خانه آشپزی کند و همینطور پرستاری که بچههایم را نگه دارد؛ یعنی از وقتم درست استفاده میکردم و ضمن استفاده درست از وقتم، کارآفرینی میکردم و به درد مردم میخوردم.
آموزشگاه رایگان
همیشه سعی کردم به مردم کمک کنم. من بهاندازه لازم دارم و بیشتر از آن احتیاج ندارم. هرماه برای رضای خدا دو سه تا جهیزیه میدهم. جهیزیه آنچنانی نیست اما آنقدری هست که دو جوان بتوانند زندگیشان را شروع کنند. سعی میکنم برای آنها که نمیتوانند عروسی آسان بگیرم تا جایی که میتوانم کمک میکنم که آنها که نیازمندند بتوانند زندگیشان را آغاز کنند.
خیاطهایی که اینجا کار میکنند و خیاطهایی حرفهای هم هستند را، خودم آموزش دادهام. کار دیگری که در اینجا انجام میدهم آموزش رایگان است. خودم آموزش نمیدهم. مربی میگیرم و او با درسی که خوانده میآید اینجا درس میدهد. سیستم آموزش رایگان ما با آموزشگاههای دیگر فرق میکند. من از تجربه سیوهشت سال کارم استفاده میکنم و آنها که اینجا آموزش میبینند، خیاطی را بهتر یاد میگیرند. در اینجا از آنهایی که ندارند و نمیتوانند پول بدهند، چیزی نمیگیریم و آنها که دارند و میتوانند شهریه بدهند، خودشان شهریه میدهند و ما از این شهریه که میگیرم به مربی حقوق میدهیم. من به آنها که اینجا آموزش میبینند کمک میکنم مزون بزنند و یا آنها را استخدام میکنم. نمیگویم هزاران نفر اما صدها نفر در این آموزشگاه، آموزشدیدهاند. خیلی از آنها در خانه یا جاهایی که اجاره میکنند کار میکنند. درآمد خوبی دارند.
با فکر کار کردم که به اینجا رسیدم
در طبقه بالای خیاطی، آرایشگاه ماست. در این آرایشگاه دوازده نفر کار میکنند. مشتری که به اینجا میآید و پارچه را میدهد، بسته به نوع کار، یکی دو ساعت وقت دارد که میتواند از آن استفاده کند. او در این فاصله به آرایشگاه برمیزند و از وقتش درست استفاده کند. قیمت خدمات آرایشگاه ما هم یکچهارم جاهای دیگر است، بنابراین برایشان میصرفد که به خیاطی و آرایشگاه ما بیایند و میآیند. سیاست کاریمان را بر این اساس که مشتری از وقتش درست استفاده کند تعیین کردیم و این چیزی نیست که مردم متوجه آن نباشند. خانمها میآیند به چند کارشان باقیمت خیلی پایینتر میرسند و این به نفع همه ماست. ما دستمزد کمتری میگیریم اما چون مشتری ما زیاد است، درآمد بالایی داریم. الآن آرایشگاهها باید بنشینند تا مشتری بیاید اما در آرایشگاه ما مشتریها صف میکشد. دختران من در آنجا کار میکنند. دختر بزرگم مهندسی گیاهپزشکی خوانده است. دختر دیگرم لیسانس طراحی و ژورنال شناسی را خوانده است که مربوط به کار من میشود. وقتی من نیستم دخترم برش میزند. برش زدن در خیاطی خیلی مهم است. ما اصلاً از سانتیمتر استفاده نمیکنیم. به مشتری نگاه میکنیم و لباس را برش میزنیم. مشتریهای جدید از این شکل کار ما تعجب میکنند اما ما به کارمان خیلی وارد هستیم و آنها بعد که میبینند لباسشان چقدر خوشگل شد میروند تبلیغ کار ما را میکنند. پارچه میخرند و تا شوهرشان همین اطراف چهارتا مغازه را نگاه میکند، بالباس آماده و شیک به او ملحق میشوند. بافکر کارکردم که به اینجا رسیدم. پارچهفروشها هم برای من تبلیغ میکنند چون هم کارم خوب است و هم باقیمت مناسبی کارم را ارائه میدهم بنابراین آنها برای خودشان هم که باشد آدرس مزون مرا به مشتریان خودشان میدهند. اینها به خاطر آن است که از فکرم استفاده کردم و سیستمی کار میکنم که همه تشویق میشوند من برایشان لباس بدوزم. پارچهفروش با پول خودش از روی کارت من، کارت چاپ میکند و بهواسطه اینکه من لباس را زود تحویل میدهم، تبلیغ کار مرا میکند تا پارچه خودش را هم بفروشد.
از سوختن هم برکت ساختم
وقتی ششساله بودم، نامادریام برای آنکه مرا تنبیه کند، وقتی از خانه بیرون میرفت میگفت یکجا بنشینیم و تکان نخورم. من هم بچه بودم و بلند میشدم اینطرف و آنطرف میرفتم و بریزوبپاش خودم را میکردم و او برمیگشت و مرا تنبیه میکرد چون میفهمید بلند شدهام. دو سه بار که کتک خوردم، فکر کردم ببینم او از کجا میفهمد. به این نتیجه رسیدم که او مرا روی گلهای قالی مینشاند و جای مرا نشان میکند.این دفعه خودم جا را معلوم کردم و وقتی رفت بلند شدم هر کار که دوست داشتم کردم و در پایان وقتی صدای در را شنیدم دویدم رفتم تا همانجا که او مرا در آن نشانده بود. وقتی وارد شد گفت تنبیه نمیشوی چون از جایت تکان نخوردهای. من از همان موقع فهمیدم اگر فکر کنم کتک نمیخورم. نداشتن مادر باعث شد من خودساخته شوم. گلی که در گلخانه و در شرایط خوب میروید خیلی زود پژمرده میشود و عمرش به پایان میرسد اما گلهایی که در صحرا میرویند سفت و محکم میشوند. من اگر مادر داشتم شاید مثل اغلب خانمهای معمولی بودم اما چون مادر نداشتم خیلی سختی کشیدم و محکمتر شدم.
باران و باد مرا تکان نداد و از بین نبرد. وقتیکه بچه بودم همیشه جای خالی مادر را احساس میکردم اما الآن فکر میکنم این قسمتم بود که اینقدر سفت و محکم بشوم. من در بیمارستان خیلی سختی کشیدم. در طول سه سال بیستوپنج بار عمل شدم ما الآن فکر میکنم حتی این سوختگی هم برای من خیروبرکت داشت. درست است سختی کشیدم اما در کنار آن کلی هم لذت بردم. الآن خانواده اهلی و سالمی دارم، بچههایم تحصیلات بالایی دارند و موفق هستند و شوهران موفقی دارند وزندگیام خدا را شکر خوب است.
از موفقیت دیگران شاد میشوم
از اینکه از من دعوت میکنند تا بهعنوان کسی که در کارش موفق بوده به دیگران روحیه بدهم خوشحالم. سعی میکنم اگر الگو هستم، الگوی بهتر و موفقتر و بیشتر باارزش باشم. در تمام زندگیام سعی کردم آدم بهدردبخوری باشم. از اینکه میتوانم بافکرم به دیگران کمک کنم لذت میبرم. خانمها زنگ میزنند و میگویند من جادارم، کار بلد هستم اما عرضه ندارم کاری انجام بدهم و من میگویم بیایند اینجا و ببینید من چهکاری انجام میدهم. میآید اینجا و من نتیجه سالها تجربهام را در عرض یک ساعت در اختیارشان قرار میدهم. کسی که اهل کار باشد با این حرفها و آن چیزهایی که میبیند راه خودش را پیدا میکند و بعد از چند وقت به من زنگ میزند و میگوید حاجخانم، چند تا خیاط دارم، اینقدر مشتری دارم و من خوشحال میشوم از اینکه کمک کردهام یک انسان دیگر موفق باشد.
توصیههای من به خانمها
خانم ها در خانهشان خیلی کارها میتوانند انجام دهند. میتوانند در گوشه خانهشان در یک فضای یک متر در یک متر و نیم، یک چرخ بگذارند و درآمد خیلی بالا، حتی بیشتر از درآمد همسرشان داشته باشند. همه احتیاج به لباسدارند اما خیلیها خیاطی دوست ندارند. عیبی ندارد. خیاطی نکنند. میتوانند آرایشگری انجام بدهند. آرایشگری جا و امکانات میخواهد؟ عیبی ندارد، کار دیگر بکنند. یک کار راحتتر. تحصیلات که دارند، میتوانند درس تقویتی بدهند. نمیتوانند درس بدهند و اعصاب ندارند؟ آشپزی یاد بگیرند، آشپزی یاد بدهند. الآن کیک و شیرینی و خیلی چیزهای دیگر هست که با آنها خیلی کارها میشود کرد.
نمیتوانند این کار را بکنند؟ اشکالی ندارد. پرستار بچه بشوند. خانمی هست که خودش کارمند است و میخواهد بچهاش را در یک جای مطمئن نگه دارد، میرود سرکارش و بچهاش را میگذارد پیش خانمی که خانهدار است و این بچه هم با بچهاش بازی میکند و هم او یک کمکخرج برای زندگیاش فراهم میکند. خیلی کارها میشود کرد. من الآن دور از جان، دیابت دارم، پوکی استخواندارم، آسم دارم، کبدم بزرگشده، چربی و فشارخون دارم و روزی سیودو عدد قرص میخورم و اگر سرماخوردگی هم داشته باشم، این قرص هم اضافه میشود اما هیچوقت از تلاش نایستادم و همیشه سعی کردم هم کارم را بهتر کنم و هم برای خودم، خانوادهام و جامعهام مفیدتر باشم. سه سال قبل رفتم کلاس رانندگی اما به خاطر دیابتم بیناییام کم شد و نتوانستم رانندگی کنم بنابراین رفتم با نوههایم اسمم را در کلاس کامپیوتر نوشتم تا روحیهام را از دست ندهم.
هیچ وقت برای هیچ کاری دیر نیست
همیشه ورد زبان همسرم هستم. او و فرزندانم به من افتخار میکنند و این باعث خوشحالی و افتخار من است. در اول زندگیام دعا کردم میگفتم خدا، اگر به من بچهای دادی کاری کن که آنها به پدری و مادری که این وضعیت رادارند افتخار کنند. الآن بچههایم مرا باافتخار به دوستانشان معرفی میکنند و بابت این موضوع شکر خدا را میکنم. من سالها زحمتکشیدهام که بچههایم وقتی بزرگ شدند به من و پدرشان افتخار کنند. از هرکدام از دخترهایم دو نوهدارم و این چهار نوه هم همین احساس را نسبت به ما دارند.
هیچوقت برای هیچ کاری دیر نیست. هر وقت در هر سن و در هر شرایطی بخواهید شروع کنید همانجا اول کار است. ناامیدی هم دلیل ندارد. برای من اصلاً درصد سوختگیام مهم نیست. مهم خودم هستم. شاید من در مهمانیها لباسی بپوشم که خانمها من را نگاه کنند، مهم خود منم، مهم دل من است. من ناخن مصنوعی میگذارم و در دستم انگشتر هم میاندازم. من فکر میکنم یک خانم خانهدار خیلی کارها میتواند بکند که مفید باشد. آخر عاطل و باطل بودن تا کی؟ واقعاً نمیخواهم کسی را ناراحت کنم، اما تا کی میخواهیم جلوی آینه بایستیم و خودمان را ورانداز کنیم. زیبایی خوب است، اما همهچیز نیست. من فکر میکنم کار، نشاط میآورد. شما دقت کنید، بیشتر خانمهایی که از بیماری افسردگی رنج میبرند، چرا اینگونه هستند. بیهدفی و بیکاری موجب افسردگی میشود. همیشه برای آغاز، وقت هست.
منبع: کتاب زندگینامه جذاب 5+21 کارآفرین ایرانی