علی، بچه روستا در اصفهان بود و از همان ابتدا یاد گرفته بود روی پای خودش بایستد. همان وقتی که در کارخانه پارچهبافی کار میکرد تا کمکخرج پدرش باشد. علی زیر بار زور رفتن را بلد نبود. شاید همین دلیل باعث شد به خیل مبارزان علیه رژیم طاغوت بپیوندد و بعد از پیروزی انقلاب، جزو اولین کسانی باشد که خودش را برای مبارزه با حزب بعث، که خاک سرزمینش را مورد تجاوز قرار داده بود، بپیوندد.
وقتی جنگ شروع شد علی تازه ازدواج کرده بود و قرار بود خدا پسری به او بدهد. شرایط جنگ به گونهای رقم خورد که علی نتوانست این روزهای شیرین را لمس کند. آنقدر نبود که بالاخره همسرش لب به شکایت گشود و گفت: اداره زندگی به تنهایی برایش سخت است. اما علی هر بار سعی میکرد با شوخی و مهربانی کمی از رنج دوری کم کند. خانم آزادی میگوید: یک سال بعد از ازدواج به مشهد مقدس رفتیم. وقتی روبروی ضریح مطهر رسیدیم به علی گفتم پیش امام رضا به من قول بده که کاری برای من انجام بدهی. میدانست که اهل مادیات نیستم، ولی با شوخطبعی جیبهایش را گشت و گفت: اگر پول داشتم، چشم! گفتم اگر میشود آن دنیا شفاعت من را پیش خدا بکن. با روی گشاده و لبخندی گفت: شما باید شفاعت ما را بکنید. تمام زحمات زندگی بر دوش شماست. از همه مهمتر بزرگ کردن فرزندانمان است، ولی اگر قسمتم شد و شهید شدم و اجازه داشتم که شفاعت یک نفر را بکنم، حتما شفاعت شما را میکنم.
عملیاتی نبود که علی از آن غافل شود. با اینکه بارها مجروح شده بود، اما به محض بهبودی ساکش را برمیداشت و راهی میشد. علی فرمانده بود و نبودش میتوانست روحیه نیروهایش را به هم بریزد؛ زیرا آنها به او تنها به چشم یک فرمانده جنگی نگاه نمیکردند.
علی، برادر بزرگتر آنها بود که در همه امورشان میتوانستند روی او حساب کنند. مثل همان وقتی که به حاج حسین گوران نامهای نوشت و برای یکی از رزمندگان درخواست وام کرد.
حاج حسین رفیق شفیق علی بود که خاطره زیادی از بزرگمردیهای علی او دارد. علی دوست نداشت رفیقش در همه عملیاتها شرکت کند. مبادا شهید شود. او میدانست حاج حسین حواسش به خانواده شهدا جمع است و دائم به آنها سر میزند. حضور چنین کسی، قوت قلب خوبی برای خانوادههایی بود که مردشان را از دست داده بودند.
شاید هم علی میدانست حاج حسین گوران قرار است یک روز هم خبر شهادت او را به خانوادهاش بدهد و قوت قلب همسر و چهار فرزندش باشد. ۱۲ اسفند سال ۶۵ در جریان عملیات کربلای ۵ بود که علی جزمانی به شهادت رسید و گویا میدانست قرار است در همین عملیات روحش برای همیشه پرواز کند و روزی خور ابدی درگاه حضرت حق شود.
غزلی رفیق و هم محلهای علی تعریف میکند: یکبار که از جبهه به تهران برگشته بودیم با شهید جزمانی به حمام عمومی رفتیم. علی پسر کوچکش را هم با خود آورده بود. دیدم دارد بچه را خیلی محکم کیسه میکشد و در نظافت و تمیزیاش خیلی وسواس نشان میدهد! تا جاییکه بخشهایی از بدن بچه قرمز شده بود. به فکر فرو رفتم که این علی چرا امروز اینگونه رفتار میکند؟ نکند دارد از بچهاش دل میکَنَد! گفتم علی داری چهکار میکنی؟ گفت دارم بچهام را میشورم. گفتم: نه، داری بچه را اذیت میکنی. یکدفعه اشک شهید جزمانی سرازیر شد و گفت:«دوستش دارم!»
فاطمه آزادی همسر علی میگوید: چند روزی بود که بیتاب بودم. با بچهها به منزل خواهر شوهرم رفتیم. یک شب حاج حسین گوران با دوست علی به دیدن ما آمدند. حس کردم ناراحت است. با اضطراب پرسیدم: علی کجاست؟ حاج حسین گفت: قرار است فردا چند شهید بیاورند. علی هم با آنها بر میگردد. همانجا فهمیدم او هم شهید شده است.
شهید علی جزمانی در زمان شهادت، فرماندهی گردان مقداد را بر عهده داشت. مزار این سردار در بهشت زهرای تهران قطعه ۲۶ ردیف ۸۰ شماره ۴۹ قرار دارد.