تاریخ : 06:20 - 1400/03/26
کد خبر : 704185
سرویس خبری : فرهنگی
 

صلابت پدر شهید در شنیدن خبر شهادت فرزندش

صلابت پدر شهید در شنیدن خبر شهادت فرزندش

نویسنده کشورمان خاطره‌ای از صلابت یک پدر شهید را روایت کرد.

 هادی خورشاهیان متولد سال ۱۳۵۲ در گنبدکاووس است و نویسندگی را به طور جدی از دهه شصت آغاز کرد. او تا به امروز بیش از ۸۰ عنوان کتاب در حوزه شعر، داستان، رمان، نقد ادبی، پژوهش و ادبیات کودک و نوجوان به چاپ رسانده است.

این نویسنده کشور در خاطره‌ای از دوران دفاع مقدس نوشته است:

مهدی همکلاسی من بود. دبستان فرخی شهر نیشابور. خط کاشمر. کلاس چهارم. ۱۳۶۱، همان سالی که پدر شهید شد. ۲۲ آذر در منطقه‌ی سومار.

برادر بزرگ‌تر مهدی هم رفته بود جبهه، مثل خیلی‌های دیگر. یک روز از بنیاد شهید آمدند دنبال ما. توی راه رفتند دنبال بابای مهدی. بابای مهدی کنار من توی ماشین نشست. استیشن‌هایی که به آن‌ها آهو یا سیمرغ میگفتیم. به نظرم همین بود اسمشان. آن موقع‌ها برای یک پسر نه ساله خیلی بزرگ به نظر می‌رسید. البته الان هم هنوز بزرگند.

بابای مهدی می‌دانست من همکلاسی پسرش هستم. با من حرف زد. از درس و مشق گفت. لابد می‌دانست من هم مثل مهدی مشق هایم را نمی‌نویسم و هر روز پشت دفتر مدرسه می‌ایستم تا ناظم بیاید یا نصیحتم کند یا تنبیه.

به بنیاد شهید رسیدیم. بابای مهدی تا آنجا هیچ چیز دربارهی پسرش نگفت. توی بنیاد هرکسی دنبال کاری بود. الان یادم نیست خانواده‌ی ما را برای چی برده بودند. شاید باید می‌رفتیم عکس می‌گرفتیم برای دفترچهی بیمه. شاید هم چیز دیگری در میان بود.

بابای مهدی مثل ما توی سالن بزرگ ساختمان قدیمی بنیاد روی صندلی نشسته بود و گاه گداری از یکی از پرسنل بنیاد می‌پرسید برای پسرش چه اتفاقی افتاده است.  بالاخره یک نفر حرف زد.  یک نفر به بابای مهدی گفت: پسرتان مجروح شده است.

من برادر مهدی را هیچ وقت ندیده بودم، ولی می‌دانستم مهدی برادرش را خیلی دوست دارد. لابد بابای مهدی هم پسرش را خیلی دوست داشت. بابای مهدی در نه سالگی من و مهدی، حدودا چهل ساله بود. مثل بابای همه‌ی همکلاسی‌های ما کارگر بود. کارگری با صورتی رنج کشیده و دست‌هایی پینه بسته.

بابای مهدی بلند شد. رفت جلوی یکی از پرسنل بنیاد را گرفت و گفت: پسرم شهید شده است؟ مرد کمی مکث کرد. به چشم‌های بابای مهدی نگاه کرد و گفت: نه حاج آقا، فقط مجروح شده است. بابای مهدی زل زد توی چشم‌های مرد و گفت: به من راستش را بگو باباجان. من طاقتش را دارم. اصلا برای خودم نمی‌گویم. برای این می‌پرسم که اگر پسرم شهید شده است بروم مادرش را آماده کنم.

بابای مهدی این جملات را خیلی عاطفی، ولی محکم گفت. همه‌ی ما که توی سالن روی صندلی‌ها نشسته بودیم بغضمان ترکید و با صدای بلند گریستیم.