تاریخ : 23:31 - 1398/09/16
کد خبر : 74623
سرویس خبری : فرهنگی
 

به کجا چنین شتابان/ماجرای آنانی که از مرگ واقعی بازگشتند

به کجا چنین شتابان/ماجرای آنانی که از مرگ واقعی بازگشتند

بوده‌اند انسان‌هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده‌اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می‌کرده‌اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته‌اند، دستمایه گزارش‌ها و فیلم‌هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.

کارگر آنلاین : در این گزارش پنج قسمت نخست ماجرای بازگشت از دنیای مردگان را می‌خوانید.
 
**قسمت اول/مردی که 24 ساعت در سردخانه بود
 
بوده‌اند انسان‌هایی که چند ساعت و حتی سه روز پس از مرگ زنده شده‌اند و اظهارات آنها در حالی که همه تصور می‌کرده‌اند برای همیشه کالبد خاکی را ترک گفته‌اند، دستمایه گزارش‌ها و فیلم‌هایی شده که مخاطبان را به فکر فرو برده است.
 
برخی زندگی پس از مرگ را شیرین و برخی سخت و طاقت‌فرسا می‌دانند. تاریخ تاکنون تجربه‌های زیادی از انسان‌هایی داشته که پس از مرگ و در حالی که آماده تدفین بوده‌اند، به یکباره زنده شده‌اند و پس از گذشت سال‌ها از اتفاقی که برایشان رخ داده است با شگفتی یاد می‌کنند.
 
یکی از کسانی که از دنیای مردگان بار دیگر به جهان هستی بازگشته «مازیار کشاورز» است؛ مرد 52 ساله‌ای که پس از یک تصادف وحشتناک 24 ساعت بعد در سردخانه بیمارستان زنده شد.
 
برای شنیدن حرف‌‌های او از آن 24 ساعت یخ‌زده به دیدارش رفتیم.
 
می‌گویند کسی که یک‌بار مرگ را تجربه کرده دیگر از مرگ نمی‌ترسد؛ آیا شما هنوز از مرگ واهمه دارید؟
 
در این دنیا نمی‌توان کسی را یافت که از مرگ نهراسد. شاید بخش عمده‌ای از این ترس به دلیل دلبستگی‌هایی است که در جهان خاکی به وجود می آید و دل کندن از آن بسیار سخت و مشکل می‌شود. واقعیت این است که من هم از مرگ می‌ترسم.
 
دلیل عمده این ترس چیست؟
 
شاید به این دلیل که نمی‌دانم در آن جهان چگونه باید پاسخگوی اعمال خود باشم. باور کنید از وقتی که این حادثه برایم رخ داد روزی نیست که به آن فکر نکنم. می‌دانم که خداوند مرا دوست دارد و بازگشت من از دنیای مردگان فرصت دوباره‌ای است که کمتر نصیب کسی می‌شود.
 
حادثه چگونه و در چه سالی برای شما رخ داد؟
 
آذر 1374. آن روز هم مانند امروز برف می‌بارید و من که آن زمان مدیرکل پست استان کردستان بودم، ساعت 8 صبح به اتفاق راننده، سوار یک پاترول شدیم تا به قروه برویم. وقتی حرکت کردیم، متوجه شدم او شب قبل به دلیل آن که به خانه‌اش مهمان آمده خوب نخوابیده بود. از او خواستم تا اجازه دهد من رانندگی کنم. برف بشدت می‌بارید، به طوری که پنج ساعت طول کشید تا از سنندج به قروه رسیدیم. خیلی خسته بودم. وقتی برای سوختگیری در پمپ بنزین توقف کردم، او از خواب بیدار شد و خواست رانندگی کند، من نیز در صندلی عقب خوابیدم و 42 روز بعد چشم باز کردم.
 
وقتی شما خواب بودید حادثه رخ داد؟
 
بله، بعد شنیدم که در نزدیکی صالح‌آباد، خودروی ما با یک تریلی حاوی سنگ برخورد کرده و شدت این تصادف به حدی بود که از شیشه عقب خودرو به میان جاده پرتاب شده بودم. پس از حادثه من نفس نمی کشیدم و به تصور این که فوت کرده‌ام رویم پتو انداخته بودند.
 
آن روز جسد مرا پشت یک وانت‌بار عبوری قرار داده و به امید نجات به بیمارستان برده بودند که در آنجا پس از معاینه و به دلیل آن که آثار و علائم حیاتی در من وجود نداشت، مرا تحویل سردخانه می‌دهند.
 
چگونه متوجه شدند شما زنده هستید؟
 
ظاهرا 24 ساعت بعد یکی از کارگران سردخانه بیمارستان که مشغول جابه‌جایی اجساد بوده در یک لحظه متوجه می‌شود انگشت شست پایم تکان می خورد. او سراسیمه موضوع را به پزشکان اطلاع می‌دهد. وقتی مرا از سردخانه خارج می کنند، ظاهرا تنها پزشک جراح نیز پس از چند ساعت عمل بیمارستان را ترک کرده بود، اما تقدیر چنین بود که من زنده بمانم.
 
مگر چه اتفاقی رخ داده بود؟
 
پزشک جراح پس از خروج از بیمارستان و در نزدیکی خانه‌اش متوجه می‌شود سررسید خود را در بیمارستان جا گذاشته و چون نیاز به آن داشت، ‌برای برداشتن سررسید به بیمارستان می‌آید که با مشاهده وضعیت من بلافاصله 7 عمل جراحی سخت روی من انجام می‌دهد و سپس مرا به بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان منتقل می‌کنند.
 
در این مدت چه احساسی داشتی؟
 
تصادف را که به یاد نمی آورم، اما در بخش مراقبت‌های ویژه بیمارستان خود را می‌دیدم که در اتاق به پرواز درآمده بودم. مدام در گوشه‌‌ای از سقف که حالت زاویه را داشت قرار می‌گرفتم و پیکر خود را می‌دیدم که در زیر دستگاه تقلا می‌کند. احساس سبکی خاصی داشتم و خیلی خوشحال بودم. هر بار که همسر و فرزندانم را می‌دیدم که با دیدنم گریه می‌کنند، به آنها می‌خندیدم و از آنها می‌خواستم گریه نکنند، اما صدای مرا نمی‌شنیدند. دلم می‌خواست اتاق را ترک کنم. خیلی تلاش می کردم، اما نمی‌توانستم.
 
چرا؟
 
پدربزرگم را می‌دیدم که او نیز پس از سال‌ها که از زمان مرگش می‌گذشت به ملاقاتم آمده بود. من او را خیلی دوست داشتم. از او پرسیدم کجا زندگی می‌کند، اما تنها به من لبخند می‌زد و می‌گفت در جایی خیلی خوب. وقتی از او خواستم مرا هم همراه خود ببرد، گفت نه، تو باید برگردی. التماس‌هایم بی‌فایده بود و او توجهی نمی‌کرد.
 
چه مدت در این حالت قرار داشتی؟
 
42 روز بیهوش بودم و سرانجام وقتی به کالبدم بازگشتم با گرمای آفتابی که از پنجره اتاق بیمارستان به صورتم افتاده بود، از خواب بیدار شدم.
 
این تجربه را چگونه می‌بینی، چه حسی به آن داری؟
 
شیرین بود و شیرین‌تر از آن دیدار با فرزندانم و یکی از دخترانم که بسیار به او علاقه دارم.
 
چند فرزند دارید؟
 
سه فرزند؛ دو دختر و یک پسر.
 
پس از این حادثه به مرگ فکر می‌کنی؟
 
هر روز و می‌دانم که خداوند به من فرصت زندگی دوباره‌ داده است. باور کنید برای کار خوب خیلی زود دیر می‌شود.
 
حالا نگاه شما به زندگی با قبل از حادثه فرق کرده است؟
 
اعتقاد من بر این است که فاصله زندگی تنها میان اذان و نماز است؛ وقتی فردی متولد می‌شود در گوش او اذان می‌گویند و وقتی می‌میرد برایش نماز می‌خوانند. باید پذیرفت که زندگی یک نعمت الهی است که مدام باید شکر کرد.
 
می گویند زندگی همراه با آرزوهاست شما به آرزوی خود رسیده‌اید؟
 
زندگی همیشه پر از فراز و نشیب است. دوست داشتم فوتبالیست شوم، پایم شکست. رفتم کشتی کتفم در رفت. احساس می‌کنم پس از حادثه‌ای که برایم رخ داد، برخی از آرزوهایم رنگ باخت و به این باور رسیدم که فرصت کوتاه است و نباید دل کسی را شکست. مگر زندگی چه ارزشی دارد که به خاطر این چند روز دیگران را از خود برنجانیم و به همه و حتی دوستان و نزدیکان خود بد کنیم.
 
راستی چه بر سر راننده شما در آن حادثه آمد؟
 
(چشمانش پر از اشک می‌شود)‌ او مرا به بیمارستان رسانده بود و به دلیل پارگی طحال و خونریزی داخلی جان باخت.
 
و کلام آخر...
 
دعا کنید همه عاقبت به خیر شویم و روزی نیاید که ببینیم توشه‌ای برای سفر نداریم. از خداوند می‌خواهم توفیقی دهد تا همدیگر را دوست داشته باشیم. همین.
 
**قسمت دوم/شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ کشید!
 
محمد شفیعی‌، متولد 1327، اهل‌ هفتگل‌ خوزستان‌ است‌. اندامی‌ متوسط، موهایی‌ جو گندمی‌، صورتی‌ باریک‌ و کشیده‌، چشمانی‌ ریز و پوستی‌ نسبتاً تیره‌ دارد. او بر اثر بی‌ توجهی‌ به‌ سرما خوردگی‌، دچار آنفلونزا و در نهایت‌، ذات‌ الریه‌ شد.
 
وی پس از احساس‌ خفگی‌، به‌ مجتمع‌ پزشکی‌ سازمان‌ آب‌ و برق‌ خوزستان‌ مراجعه کرد و در نهایت‌ به‌ بیمارستان‌ امام‌خمینی‌(ره) منتقل‌ شد.
 
طبق‌ اظهارات‌ پرستار بخش‌ آی‌سی‌یو بیمارستان‌ امام‌ خمینی‌(ره)، محمد شفیعی‌، در آی‌ سی‌ یو دچار ایست‌ قلبی‌ شد و در حدود چهل‌ و پنج‌ دقیقه‌ تا یک ساعت‌ روی‌ وی عملیات‌ سی‌ پی‌ آر (احیاءقلبی‌- ریوی‌) انجام‌ شد؛ ولی‌ چون‌ نتیجه‌ای‌ نداشت‌، بیمار، فوت‌ شده‌ اعلام‌ گردید و تمام‌ دستگاه‌ها را از او قطع‌ کردند.
 
 تا آن‌ که‌ بعد از گذشتن‌ زمانی‌ نسبتاً طولانی‌، پزشک معالج برای‌ امضای جواز دفن‌ به‌ آنجا آمد و در عین‌ ناباوری‌، ضربان‌ بسیار ضعیفی‌ را حس‌ کرد و به‌ سرعت‌، سی‌ پی‌ آر شروع‌ شد و جسد پس‌ از 45 دقیقه‌ زنده‌ شد.
 
**زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود!
 
احساس‌ خستگی‌ مفرط می‌کردم‌؛ حسی‌ شبیه‌ به‌ زجر! مدت‌ زیادی‌ طول‌ نکشید تا تبدیل‌ به‌ یک‌ حس‌ عمیق‌ لذت‌ بخش‌ شد...! دلم‌ غش‌ می‌رفت‌! یک‌ خوشی‌ بسیار دلپذیر... در فضا رها شدم‌! در اتاق‌، پرستاران‌ را دیدم‌ که‌ روی‌ کسی‌ خم‌ شده‌اند و در حال‌ ماساژ قلبی‌،... هستند. اول‌ متوجه‌ نشدم‌ او کیست‌؛ ولی‌ بعد که‌ چهره‌ او را دیدم‌ به‌ شدت‌ جا خوردم‌! خودم‌ بود...!
 
زمان‌ برایم‌ صفر شده‌ بود؛ انگار همه‌ جا حضور داشتم‌ در همان‌ لحظه‌، لحظه‌تولدم‌ را دیدم‌! مادرم‌ را دیدم‌ که‌ در حال‌ به‌ دنیا آوردن‌ من‌ بود! بعد خودم‌ را آنجا دیدم‌ که‌خوابیده‌ بودم‌. دکترها و پرستارها کنار رفته‌بودند. من‌ مرده‌ بودم‌. دیدم‌ که‌ چشمان‌ و شست‌ پاهایم‌ را بستند و ملحفه‌ را روی‌ صورتم‌ کشیدند.
یکدفعه‌ بالای‌ سرم‌ فردی‌ را دیدم‌ که‌ نمی‌شد تشخیص‌ داد زن‌ است‌ یا مرد! بلند قد و خوش‌اندام‌! او به‌ قدری‌ زیبا بود که‌ بی‌اغراق‌ درهمان‌ لحظه‌ عاشقش‌ شدم‌! حیف‌ که‌ نمی‌توانم‌ زیبایی‌ او را وصف‌ کنم‌! در تمام‌ عمرم‌ کسی‌ را به‌ این‌ زیبایی‌ ندیده‌ بودم‌. لباس‌ کرم‌ رنگ‌ بر تن‌ داشت‌ که‌ بر روی‌ آن‌ پارچه‌ای‌ سفید انداخته‌ بود. به‌ من‌ گفت‌: چی‌ شده‌؟ (به‌ زبان‌ فارسی‌)؛ گفتم‌: پدرم‌ را می‌خواهم‌. گفت‌: بیا پدرت‌ اینجاست‌! پدرم‌ را دیدم‌ که‌ بالای‌ بسترم‌ گریه‌می‌کند. هرچه‌ صدایش‌ زدم‌، صدایم‌ را نشنید! بعد فهمیدم‌ که‌ فقط او می‌تواند صدای‌ مرا بشنود. به‌ نظرم‌ او همان‌ کسی‌ بود که‌ ما او را عزرائیل‌ می‌نامیم‌ یا شاید فرشته‌ مرگ‌!
 
با آن‌ فرد جایی‌ رفتیم‌. مردی‌ را دیدم‌ که‌ نشسته‌ بود و آن‌ فرد زیبا بسیار به‌ او احترام‌ می‌گذاشت‌. 5 گوی‌ نورانی‌ دراطرافش‌ بود ولی‌ نور آنها چشم‌ را آزار نمی‌داد. یک‌ گوی‌ را به‌ سمت‌ من‌ گرفت‌. فرد زیبارو به‌ من‌ گفت‌: بگیرش‌! تا گرفتم‌، خود را در I.C.U دیدم‌ که‌ دکتری‌ با دستگاه‌ الکترو شوک‌، مشغول‌ شوک دادن‌ به‌ قلب‌ من‌ بود. جالب‌ آن‌ بود که‌ در طی‌ آن‌ چند روز، ما در I.C.U پنج نفر بودیم‌ که‌ آن‌ چهار نفر مردند. البته‌ من‌ هم‌ مردم‌ ولی‌ دوباره زنده‌ شدم‌!!
 
همسرم‌ برایم‌ آش‌ نذری‌ درست‌ کرده‌ بود. او به‌همراه‌ سایر اعضای خانواده‌، مشغول‌ پخش‌ آش‌ در محله‌ بود که‌ برادرم‌ با منزل‌ تماس‌ گرفت‌ و خبر مرگم‌ را اعلام‌ کرد! مراسم‌ آش‌ نذری‌ تبدیل‌ به‌ یک‌ مراسم‌ شیون‌ و زاری‌ شد...! این‌ شیون‌ و زاری‌ تنها 50 دقیقه‌ طول‌ کشید؛ چرا که‌ دوباره‌ با خانواده‌ تماس‌ گرفتند و اعلام‌ کردند که‌ من‌ زنده‌ شدم!
 
 
آیا قبل‌ از این‌ تجربه‌ متوجه‌ شده‌ بودید که‌ نزدیک‌ مرگ‌ هستید؟
 
 بله‌؛ وقتی‌ آخرین‌ بار در خانه‌ بودم‌؛ قبل‌ از آن‌ که‌ وارد مرحله‌ بیهوشی‌ شوم‌، حس‌ می‌کردم‌ دنیا دارد تیره‌ می‌شود. حس‌ می‌کردم‌ چیزی‌ رو به‌ اتمام‌ است‌! 4 دختر و همسرم‌ را طور دیگری‌ می‌دیدم‌. انگار تصاویری‌ در غروب‌ بودند! می‌دانستم‌ وقت‌ رفتنم‌ است‌!
 
آیا در لحظات‌ اول‌ تجربه‌ مرگ‌، احساس‌ ترس‌ یا تنهایی‌ نکردید؟
 
 اصلاً! آن‌ قدر حس‌ خوبی‌ بود که‌ نمی‌توانم‌ آنرا وصف کنم!
 
فکر می‌کنید این‌ بازگشت‌ برای‌ شما چه‌ پیامی‌ به‌ همراه‌ داشته‌ است‌؟
 
خوب‌ باش‌، خوب‌ رفتار کن‌، خوب‌ زندگی‌ کن‌... .و فکر می‌کنم‌ بعد از آن‌، اگر کسی‌ اعتقاد به‌ دنیای‌ پس‌ از مرگ‌ نداشته‌ باشد، من‌ می‌توانم‌ آن‌ را ثابت‌ کنم‌! جالب‌ آن‌ که‌ بعد از این‌ ماجرا دوستان‌ و همکارانم‌ نیز تغییراتی‌ اساسی‌ در من‌ حس‌ می‌کردند. حضور من‌ برای‌ آنها نشانه‌ای‌ از قدرت‌ خداوند بود!
 
فکر می‌کنی‌ چرا این‌ اتفاق‌ برای‌ شما افتاد و چرا برای‌ دیگران‌ پیش‌ نمی‌آید؟
 
دلیل‌ آن‌ را به‌ خوبی‌ نمی‌ دانم‌؛ ولی‌ شاید مربوط به‌ آن‌ باشد که‌ من‌ در تمام‌ عمرم‌ سعیم‌ بر آن‌ بوده‌ که‌ کسی‌ را آزار ندهم‌ و بد کسی‌ را نخواهم‌ و اگر به‌ کسی‌ کمکی‌ می‌کنم‌ آن‌ را پنهانی‌ انجام‌ دهم‌.
 
دید شما نسبت‌ به‌ مرگ‌، قبل‌ از این‌ اتفاق‌ چگونه‌ بود و بعد از این‌ اتفاق‌ چه‌ تغییری‌ کرد؟
 
من‌ قبل‌ از این‌ اتفاق‌، واقعاً از مرگ‌ می‌ترسیدم‌! یادم‌ می‌آید هر وقت‌ به‌ قبرستان‌ می‌رفتم‌، سعی‌ می‌کردم‌ به‌ صورت‌ جسد یا داخل‌ قبر نگاه‌ نکنم‌. ولی‌ باور کنید الان‌ اگر مرا بین‌ 10جسد بگذارند خیلی‌ راحت‌ می‌خوابم‌! و احساس‌ بسیار خوشایندی‌ نسبت‌ به‌ مرگ‌ دارم‌!
 
آیا دوست‌ دارید این‌ تجربه‌ دوباره‌ تکرارشود؟
 
ای‌ کاش‌ روزی‌ هزار بار برایم‌ تکرار شود! چنان‌ لذت‌ بخش‌ بود که‌ حد نداشت‌! دلم‌ می‌خواهد آن‌ فرد زیبا را ببینم‌ و آن‌ حس‌ را دوباره‌ تجربه‌ کنم‌. مرگ‌ هدیه‌ای‌ است‌ که‌ خدا به‌ بنده‌اش‌ می‌دهد.
 
بعد از این‌ تجربه‌ چه‌ تغییراتی‌ در تصور و درک‌ شما از خداوند پیش‌ آمد؟
 
علاقه‌ام‌ به‌ او خیلی‌ بیشتر شد و در کنارش‌ خیلی‌ هم‌ خدا ترس‌ شده‌ام‌! در ضمن‌ بیشتر با او حرف‌ می‌زنم‌؛ حتی‌ وقت‌ رانندگی‌، وقت‌ راه‌ رفتن‌ و وقت‌ خوردن‌ به‌ یاد او هستم‌! و این‌ جمله‌ "لا حول‌ و لا قوه‌ الا بالله العلی‌ العظیم‌" را بسیار تکرار می‌کنم‌.
 
همسر محمد شفیعی‌ می‌گوید: نذر کرده‌ بودم‌ که‌ همسرم‌ شفا پیدا کند که‌ خبر فوت‌ او در روز تولد امام‌ علی‌ (علیه السلام )به‌ ما اطلاع‌ داده‌ شد؛ در نهایت‌ بار دیگر اطلاع‌ دادند که‌ محمد زنده‌ است‌...!
در یکی‌ از روزها به‌ همراه‌ تمام‌ اهل‌خانواده‌ به‌ دیدار محمد رفتیم‌... در همان‌ روز بود که‌ پدرش‌ دستمالی‌ را ازجیب‌ خود در آورد که‌ بلافاصله‌ محمد با مشاهده آن‌ دستمال‌ شروع‌ به‌ گریه‌ کرد! از او پرسیدم‌: چرا گریه‌ می کنی‌؟ و در آن‌ زمان‌ بود که‌ محمد جریان‌ مرگ‌ خود و دیدار با مرد سفید پوش‌ را توضیح‌داد!
 
همسر محمد شفیعی‌ به‌ تأثیرات‌ این‌ معجزه‌ پرداخت‌ و گفت‌: من‌ اعتقادات‌ مذهبی‌ را باور دارم‌ و معتقدم‌ تا خداوند سبحان‌ نخواهد هیچ‌ برگی‌ از درختی‌ نمی‌افتد. طی‌ مدت‌ بیماری‌ محمد مدام‌ به‌ ائمه‌ اطهار(ع) متوسل‌ می‌شدم‌. اکنون‌ که‌ این‌ معجره‌ را دیدم‌، اعتقاداتم‌ صد برابر شده‌ است‌.
 
**قسمت سوم/آتشی که به سوی آن کشیده شدم
 
آذر ماه 1382 را هرگز فراموش نمی کنم. در آن ایام من جوانی ولگرد بودم که اگر چه برخی اوقات گناه هایی را مرتکب می شدم، اما هرگز به ناموس دیگران نگاه نمی کردم!
 
آن روز حوالی ساعت چهار بعد از ظهر بود، داشتم از خانه خارج می شدم که مادرم با همان لحن همیشگی اش گفت: "پسر مراقب باش پیش خدا شرمنده نشی!"
 
این را می دانستم که مادرم کم و بیش از خلافهایی که مرتکب می شوم با خبر شده و هر از گاهی این طوری متلک می گوید! به همین دلیل حرفی نزدم و راهی خیابان شدم. تا قبل از آن هم مادرم این جمله و حتی جملات معنی دارتر از آن را گفته بود، اما نمی دانم چرا آن روز به طور عجیبی تحت تأثیر این کلام مادرم قرار گرفتم؟
 
یه طوری که بر خلاف اکثر اوقات که به پارک محلمان می رفتم (پاتوق خلافکاران محل) آن روز مسیرم را عوض کرده و به طرف چهارراهی که نزدیک خانه مان قرار داشت راه افتادم. چند دقیقه ای بیشتر آنجا نایستاده بودم که شیرینی فروش سر چهار راه – که خانه اش نزدیک منزل ما بود – از مغازه اش بیرون آمد و خندید و با طعنه گفت: "چیه جمال، کشیک می کشی کدام بدبخت رو سرکیسه کنی؟ "
از شنیدن این حرف – که چند عابر پیاده هم آن را شنیدند – کفرم در آمد و تصمیم گرفتم واکنش نشان دهم که مرد قناد متوجه غضبم شد و خودش را جمع و جور کرد و گفت: "شوخی کردم آقا جمال... دلخور نشو.
 
بر خشم خود غلبه کردم. برایش سر تکان دادم و خواستم حرفی بزنم که صدای جیغ دخترانه ای حواسم را به آن سوی خیابان جلب کرد. مرد قوی هیکلی دست دختر جوانی را گرفت و در حالی که دختر بیچاره فریاد کمک... کمک سر داده بود، او را به زور داخل پیکانش سوار کرد و راه افتاد! مردم سر جایشان خشکشان زده بود. نگاهی به اطراف انداختم و به طرف مردی که سوار موتور بود دویدم و گفتم: یا برو دنبالش یا پیاده شو من بروم...
 
مرد موتورسوار که در تصمیم گیری در مانده شده بود فقط گفت: "اگر موتور منو نیاوردی چی؟ " من مرد قناد را نشان دادم و همان طور که سوار موتورش می شدم گفتم: "اون آقا منو می شناسه!"
 
مرد قناد اگر چه مانند اکثر اهالی محل مرا به عنوان یک خلافکار می شناخت، اما در آن لحظه فقط سکوت کرد تا صاحب موتور عقب برود و من راه بیفتم و با سرعتی دیوانه وار پشت سر پیکان آدم ربا حرکت کنم.
نمی دانم چرا اما خیلی دلم می خواست بتوانم به دختر جوان کمک کنم! مخصوصاً که دیدم راننده پیکان مسیر بیابان را می رود و این بیشتر نگرانم کرد و هر طور بود، همزمان با رسیدن او به بیابان، من هم به او رسیدم. اما چون هوا تاریک شده بود، او مخصوصاً از ماشین بیرون آمد تا بلکه بتواند مرا غافلگیر کند، من هم که چاره ای نداشتم از موتور پیاده شدم و در دل الهی به امید تو گفتم و کورمال کورمال و فقط با تعقیب کردن صدای پای آنها به تعقیبشان پرداختم و هنوز صد قدم جلوتر نرفته بودم که ناگهان صدای آن دختر را شنیدم که فریاد زد: "مواظب باش." اما دیگر دیر شده بود و آن مرد با سنگ بزرگی بر سرم کوبید و من که احساس کردم سرم شکافته و صورتم پر از خون شده، ناگهان درد شدیدی را در سرم احساس کردم و ناله ای سر دادم و...!
 
روایت لحظات مرگ
 
به خودم که آمدم دیدم در همان بیابان هستم، اما بر خلاف لحظاتی قبل، یک طرف بیابان پر از آتش است و از میان شعله های آتش صداهایی را می شنیدم که نام مرا به زبان می آورند! طوری از آن آتش ( که در آن لحظه احساس می کردم آتش جهنم است ) ترسیده بودم که اصلاً مردنم را از یاد برده بودم!
در این لحظه فقط همان مرد را دیدم که دستهایش پر از خون بود و ناگهان فریاد زد کشتمش... بدبخت شدم... کشتمش..." و سپس نبض مرا – که انگار دو نفر شده بودم – یک بار دیگر معاینه کرد و دوباره فریاد زد: "این مرده..." و بعد از جا بر خاست و با سرعت به طرف جایی که ماشین خود را پارک کرده بود دوید...
 
آن دختر جوان هم شروع کرد به فریاد زدن: "کمک... یک نفر به ما کمک کنه..." در این لحظه روح من به او نزدیک شد و گفتم: "نگران نباش... الان نجاتت میدم..." اما چرا او صدایم را نمی شنید؟ چرا جوابم را نمی داد؟ یک بار دیگر به او گفتم: "شما آن آتش را می بینی؟ اما دختر جوان باز هم صدایم را نشنید و در این لحظه ناگهان احساس کردم نیرویی شبیه به نیروی مغناطیس مرا از آنجایی که هستم به طرف آن آتش پر حجم می کشد و من نیز هر کاری می کردم به آن سو نروم موفق نمی شدم و قدم به قدم به آتش نزدیک تر می شدم!
به گونه ای که کم کم مقاومت خود را از دست داده بودم که یک بار دیگر صدای آن دختر جوان را شنیدم این بار گریه کنان خطاب به مالک آسمان فریاد می زد: "خدایا گناه این بدبخت چی بود؟ اون که می خواست به من کمک کنه. خدایا..." و عجیب بود که هر بار آن دختر نام پروردگار را تکرار می کرد، آن نیروی مغناطیس نیز بر من کم اثر تر می شد! به گونه ای که سر انجام توانستم خود را از آتش دور کنم و به طرف آن دختر و به سوی جسمم برگردم و با گریه بگویم: ((خدایا مرا ببخش...))
 
که در این لحظه به طور عجیبی تمامی آن آتش از پیش چشمم دور شد و در عوض درد شدیدی را در سرم احساس کردم و... همان لحظه بود که دختر جوان ناگهان جیغی کشید و از جا پرید و ابتدا از من دور شد، اما وقتی دوباره ناله کردم، یکی، دو قدم به طرفم نزدیک شد و در حالی که به سختی می گریست پرسید: "یعنی تو زنده ای...؟ تو که مرده بودی؟ خودم دیدم قلبت کار نمی کنه؟ و من که حالا آنقدر توان داشتم که بتوانم از جا بر خیزم، پاسخ دادم: "نمی دانم چی شده... اما اگر کمکم نکنی به موتور برسیم، شاید هر دو در این بیابان بمیریم! و به این ترتیب او به کمکم آمد و لحظاتی بعد خود را به موتور رساندیم و در حالی که بر اثر خونریزی ضعیف شده بودم، هر طور بود توانستیم خودمان را نجات بدهیم و به شهر برسیم ...
 
دختر جوان می گفت: "آن مرد دیوانه بود، وقتی خانواده ام به خواستگاری اش جواب منفی داد، می خواست از من انتقام بگیره که شما به دادم رسیدی..." من اما؛ آن طور که دختر جوان می گفت، چیزی حدود نیم ساعت وسط آن بیابان مرده بودم! این نکته را پزشکان بیمارستان نیز تأیید کردند... اما حرف مادرم پاسخ همه این سوالات بود: "موقعی که تو پیش خدا شرمنده نشدی، خدا هم کمکت کرد!"
 
امروز من دیگر آن جوان بیکار و ولگرد در محل نیستم، چرا که صاحب زن و زندگی شده ام و به معنی واقعی نزد خدا توبه کرده ام!
 
**قسمت چهارم/آیا عقوبت گناهانمان را می بینیم؟
 
من و فرهاد از کودکی با هم رفیق بودیم ولی فاصله زیادی بین ما وجود داشت. او صاحب یک خانواده میلیاردر بود که چندان اعتقاد مذهبی نداشتند.
 
و من در خانواده ای بزرگ شده بودم که اولین چیزی که آموختم نماز بود. ولی فرهاد مانند خانواده اش بی ایمان نبود.
 
دوستی ما ادامه داشت. سالها بعد فرهاد همراه با خانواده اش به آمریکا رفت. سه سال بعد برای من دعوتنامه فرستاد.
 
خیلی دلم می خواست پروازم را لااقل 6 روز عقب بیندازم تامثل سالهای گذشته دهه محرم خصوصاً تاسوعا و عاشورا در تهران باشم. ولی تاریخ پرواز بعدی 20 روز بعد بود. برخلاف میلم روز 4 محرم سوار هواپیما شدم و 2 روز بعد به آمریکا رسیدم.
 
با دیدن فرهاد بال در آوردم. وقتی به فرهادگفتم که دلم می خواست چند روز دیگر در تهران بمانم او خندید وگفت: پسر خوب! دوشنبه عروسی فتانه(خواهر فرهاد) است.
 
پشتم لرزید و گفتم: دوشنبه عاشوراست.
 
فرهاد نگران گفت: "راست میگی؟؟؟؟" ناگهان چنان روی ترمز کوبید که نزدیک بود تصادف کنیم.
 
وقتی که همزمانی عاشورا با عروسی را به خانواده وی گوشزد کردم مرا به مسخره گرفتند. فرهاد سر دوراهی مانده بود. ولی به هر حال عروسی در روز دوشنبه برگزار شد.
 
من یک راه حل پیداکردم تا به آن جشن نروم. خانواده فرهاد می دانستند که من از کودکی هر وقت دچار خونریزی می شدم تا ساعتها ادامه پیدا می کرد و پزشکان توصیه کرده بودند مراقب باشم که دچار خونریزی نشوم. من آن روز مخصوصاً خون خود را ریختم!
 
ساعت 10 صبح به هوای پوست کندن سیب چاقوی تیز راکشیدم کف دستم و خون فواره زد. کارم به بیمارستان کشید. بستری شدم. ساعت 16 بعداز ظهر فرهادبه دیدنم آمد. در حقیقت آمده بود که از من اجازه بگیرد. او گفت: محسن موقعیت منو درک کن!