زرنگی فرمانده مشهدی جلوی تیزبازی یک رزمنده
آن شب کار شستن ظرفها به عهده حاجی بود. هر چند شب یک بار، نوبتش می شد. یکسره این طرف و آن طرف می دوید؛ شناسایی، تحویل گرفتن نیرو، ترخیص شان؛ دایم توی خط می رفت و هزار کار و گرفتاری داشت، ولی یکدفعه نشد شهرداری اش را بدهد به دیگری.
غذا که خوردیم، ظرفها را جمع کردیم. حاجی شروع کرد به تمیز کردن سفره. ظرفها کنارش بود. یکی از بچه ها خواست به حساب خودش تیزبازی در بیاورد. آهسته بلند شد. روی سر پنجه پاهاش آمد پشت حاجی. با احتیاط خم شد. ظرفها را برداشت و بی سر صدا زد بیرون.
فکر کرد حاجی ندیدش. دید، ولی خودش را زد به آن راه. می دانستم جلوش را نمی گیرد. بزرگوارتر از این حرفها بود که مابین جمع بزند توی ذوق کسی. زود سفره را جمع کرد و سریع رفت بیرون.
کسی که ظرفها را برده بود، نشسته بود پای شیر آب. خواست شروع کند به شستن، حاجی از پشتِ سر، شانه هاش را گرفت. بلندش کرد. صورتش را بوسید و گفت: تا همین جا کمک کردی و ظرفها رو آوردی، دستت درد نکنه، بقیه اش با خودم.
گفت: حاج آقا دیگه تو حالمون نزن، حالا که آستین ها رو زدیم بالا.
حاجی آستین های او را کشید پایین. گفت: نه آقا جان شما برو، برو دنبال کارهای خودت.
او با اصرار گفت: حالا این دفعه رو نزن تو پرمون.
اصرارش فایده ای نداشت. کوتاه هم نمی آمد. از او پیله تر حاجی بود. آخرش گفت: شما می خوای اجر این کارو از من بگیری؟ این کار اجرش ا اون شناساییِ من بیشتر، درسته که من فرمانده گردان هستم، ولی اگر برم دنبال کارها، اون وقت ظرفم رو یکی بشوره و لباسم رو یکی دیگه، این که نشد فرماندهی که.
بالاخره برگشت. وقتی آمد، گفت: بیخود نیست که این حاجی اگه شب عملیات به نیروها بگه بمیر، می میرن.
خاطره ای از «سید کاظم حسینی»
برگرفته از کتاب «خاک های نرم کوشک»؛ روایت هایی از زندگانی شهید عبدالحسین برونسی