اخبار اقتصادی
چاپ00016:31 - 1395/02/02

حال و روز فرزند خردسال شهید مدافع حرم؛

روایت دخترِ بادیگاردِ احمدی‌نژاد از بهترین بابای دنیا

هر سال روز پدر که می‌شود، بچه‌های کوچکی هستند که علاوه بر اینکه بر فرزند شهید بودن خود افتخار می‌کنند، دلتنگی بهترین پدر دنیا دل‌های کوچکشان را فرا می‌گیرد، چند سالیست که شهدای مدافع حرم هم به جمع این خانواده‌ها اضافه شده‌اند.

کارگرآنلاین: هر سال روز پدر که می‌شود، بچه‌های کوچکی هستند که علاوه بر اینکه بر فرزند شهید بودن خود افتخار می‌کنند، دلتنگی بهترین پدر دنیا دل‌های کوچکشان را فرا می‌گیرد، چند سالیست که شهدای مدافع حرم هم به جمع این خانواده‌ها اضافه شده‌اند.

 

از سختی‌های سال 63 که می‌گفت. روایت می‌‌کرد: "وقتی سراغ بابا را از من می‌گرفت بردمش بهشت زهرا(س) قبر بابا را نشانش دادم و گفتم بابا اینجاست و دیگر خانه نمی‌آید. مات به سنگ قبر بابای شهیدش خیره شد و هیچ چیز نگفت. برگشتیم خانه. شب شده بود و سردی هوا خودش را در شب بهتر نشان می‌داد. وقتی کمی سردش شد شروع کرد به بهانه آوردن و گفت: «مامان الان بابا زیر آن سنگ توی این سرما یخ می‌کند. برویم بابا را بیاوریم خانه تا گرم شود.» حالا دیگر مانده بودم جواب این حرفش را چگونه بدهم. گریه می‌کرد و پا می‌کوبید که بابا الان سردش شده برویم و بیاوریمش خانه. کلافه شده بودم. یک پسر چند ساله بیشتر از این نمی‌تواند نبودن پدر را درک کند. سختی‌هایی از این دست زیاد کشیدیم تا بچه‌ها با شهادت پدر کنار آمدند." این‌‌ها را زهرا بابایی همسر شهید «شعبان چگینی» می‌گفت. او بعد از شهادت همسرش در سال 63 فقط 27 سال سن داشت که با 6 فرزند 13 ساله، 11، 9، 7 ،3 و یک و نیم ساله دست تنها ماند.

 

همسر شهید فروغی هم درباره روزهای نخست شهادت حاج علی در سال 63 می‌گفت: "پدرشان تازه شهید شده بود و او را خاکسپاری کرده بودیم. اما بچه‌ها خیلی کوچک بودند و نبودن پدر را درک نمی‌کردند. وقت غذا که شد سفره را پهن کردم و بچه ها را دور تا دور نشاندم تا غذایشان را بخورند. وقتی قرار شد بدون پدر نهار خورده شود بهانه گیری بچه‌ها هم شروع شد. یکی گفت: «بابا نمی‌آید؟ آن یکی گفت چرا منتظر بابا نمی‌شویم؟» در دل خودم غوغایی بود. تحمل این جملات را هم دیگر نداشتم. به بچه‌ها گفتم: «غذایتان را بخورید. بابا دیگر نمی‌آید.» بزرگترها چیزی نگفتند اما اسماعیل 4 ساله طاقت این حرف را نداشت. شروع کرد به گریه کردن و بهانه آوردن. بعد هم ساکت نشست و لب به غذایش نزد و گفت تا بابا نیاید من غذا نمی‌خورم. دیگر رمقی برای آرام کردنش نداشتم. ناچار وسط روز خیلی بی وقت چادر سر کردم و همه بچه‌ها را با خودم به بهشت زهرا بردم. قبر بابا را نشانشان دادم و گفتم ببینید بابا را اینجا دفن کردیم. بابا را دشمن به شهادت رسانده. او دیگر به خانه برنمی‌گردد. اما باز هم سر هر موضوعی مجبور بودم رفتن بابا را به بچه‌ها یادآوری کنم."

 

مادر علی و محمد امین هم مشابه همین‌ها را می‌گوید. او همسر شهید سیدرضا میرحسینی از شهدای اقتدار است که در سال 90 و بر اثر انفجار در پادگان شهید مدرس به همراه 38 نفر دیگر به شهادت رسیدند. وقتی او شهید شد علی 8 ساله بود، محمد امین 3 ساله. همسر شهید می‌گوید: "بعد از شهادت سید رضا محمد امین هنوز باور نمی‌کرد و زیاد نمی‌فهمید، من سر تشییع سیدرضا هم محمد امین را نیاوردم. ما وقتی وسایل منزل را بعد از شهادت سید رضا آوردیم یزد محمد امین گفت: «چرا وسایل را آورده‌اید وقتی بابا را نیاورده‌اید؟» گفتم: «بابا دیگر نمی‌آید.» آن شب تا صبح  خیلی گریه کرد که نه برویم خانه‌مان، آنقدر بی‌تابی کرد تا من دوباره محمد امین را به کرج بردم. ما خانه را بلافاصله دست مستاجر داده بودیم. رفتم در زدم گفتم: «آقا ببخشید، بگذارید محمد امین بیاید خانه را ببیند خیالش راحت شود.» محمد امین که دید تازه یک مقداری باور کرد که دیگر بابا در خانه نیست. سر خاک هم که می‌رفتیم یک سره می‌گفت: «چرا بابا را زیر خاک کرده‌اید؟» خاک را کنار می‌زد بابا را ببیند. می‌گفت:«بابا آن زیر الان چشم‌هایش پر از خاک است؟» هر سه ما روز پدر خیلی بیتابی می‌کردیم. هرچه من شبکه کودک را خاموش می‌کردم، محمد امین دوباره روشن می‌کرد. می‌گفت: «امروز روز باباست. این‌ها بابا دارند.»"

 

شهید محمد عاشوری در سال 86 در حین مأموریت به شهادت رسید. تنها فرزند او هشت ماه پس از شهادتش متولد شد که او را به یاد پدر، هم‌نام او نامگذاری کردند. محمد هر روز بزرگ و بزرگتر می‌شود. مفهوم پدر برای ذهن کودکانه او متفاوت است. مادر شهید از درک کودکانه نوه خود در چهار پنج سالگی می‌گفت: "وقتی می‌پرسیدم: «محمد بابا کجاست؟» عکس‌های بابا را روی دیوارهای خانه با هیجان نشان می‌داد و می‌گفت: «بابا اینجاست. اینجاست. اینجاست...» زبان کودکانه‌اش اشک را از چشمانم جاری کرد. اما محمد فورا متوجه ناراحتی من شد و دوباره با همان لحن کودکانه گفت: «مامان جون ناراحت نباش. بابا میاد اینجا. اما شما او را نمی‌بینید.»"

 

گاهی ممکن است به این فکر کنیم که چگونه می‌توان یک کودک 5 ساله را قانع کرد که «پدر شهید شده است.» یا چگونه می‌توان برای او توضیح داد که «پدر به خانه برنمی‌گردد یعنی چه؟» اتفاقی که سال‌ها در دهه شصت در خانه صدها شهید ایرانی افتاد و مادرهایی که سعی کردند با استدلال‌هایی کودکانه فرزندان خردسالشان را قانع کنند که منتظر بابا نباشد. بابا آن‌‌ها را می‌بیند اما نمی‌تواند دوباره به خانه بازگردد. هشت سال دفاع مقدس تمام شد اما داستان مقاومت، جریان‌سازتر از همیشه فعال و پویا به راه خود ادامه داد و شهدایی که در دهه‌های هفتاد، هشتاد و نود پرکشیدند این هدف والا را دنبال کردند. به دنبال آن جریاناتی هم برای همسران و مادران شهدا در تاریخ تکرار شد. سوال‌های تکراری فرزندان و پاسخ‌های تکراری مادران برای آنکه بفهمند: «فرزند شهید بودن یعنی چه؟»

 

هر سال روز پدر که می‌شود، بچه‌های کوچکی هستند که علاوه بر اینکه بر فرزند شهید بودن خود افتخار می‌کنند، دلتنگی بهترین پدر دنیا دل‌های کوچکشان را فرا می‌گیرد. کودکانی که با روحی بزرگ روز به روز قد می‌کشند و روایتی می‌شوند برای روزهای مقاومت و ایستادگی آرمان‌های انقلاب. چند سالیست که شهدای مدافع حرم هم به جمع این خانواده‌ها اضافه شده‌اند. شهدایی که فارغ از قومیت و ملیت و مرز جغرافیایی، امروز حماسی ترین صحنه‌های معاصر را رقم می‌زنند و در دفاع از حریم اهل بیت عصمت و طهارت(ع) سر و دست که هیچ، جان می‌دهند.

 

زینب باقری دختر شهید مدافع حرم عبدالله باقری متولد 25 اردیبهشت ماه سال 1390 است. وقتی بابا در محرم سال 94 به شهادت رسید او فقط چهار سال سن داشت. درک شهادت پدر برای یک دختر خردسال، سخت است. مادر زینب می‌گوید: «زینب خیلی به پدرش وابسته بود، وقتی حتی آقا عبدالله سرکار می‌رفت، من را کلافه می‌کرد و دائم بهانه پدرش را می‌گرفت.» زمانی که پدرش شهید شد و عکس‌ها و بنرها را می‌چسباندند و می‌گفتند شهید باقری، زینب می‌گفت:«عکس بابایم را زده‌اند، ببینید بابایم چقدر خوشگل است، عکسش را همه جا زده‌اند، دلم تنگ شده و می‌خواهم عکسش را نگاه کنم»

 

زینب، مثل همه دخترهای دیگر بابایی است و حالا در این چند ماه یا نمی‌خواهد پرواز ملائکه وار او را باور کند یا به خاطر سن کم، هنوز متوجه کلمه مرگ یا شهادت نیست. مادرش می‌گوید: "«وقتی همه می‌گویند که بابا تیر خورده، سعی می‌کند کمی جریان را بفهمد» ما به زینب می‌گوییم که:«بابا بهشت است و زنده» می‌گوید:«خب برویم بهشت، یا این که ما کی بهشت می‌رویم؟» می‌گویم:«ما هر موقع کارهای خوب انجام دهیم، بعد می‌رویم بهشت» که می‌گوید:«خب زود کارهای خوب کنیم تا زود به بهشت برویم» یا گاهی هم می‌پرسد:«بهشت تلفن ندارد تا من با بابا حرف بزنم؟»

 

 آخرین مرتبه‌ای که زینب با بابایش تلفنی حرف زد، بابا به او گفته بود: «10 تای دیگر می‌آیم» و 10 روز دیگر، همان روز خاکسپاری شهید عبدالله باقری بود. زینب با بغضی که در گلو داشت، حرف زد و از بابایش گفت. او بابای خود را با همان لحن کودکانه توصیف می‌کند و می‌گوید: «شما خیلی بابای خوبی هستید. می‌خندید. خیلی هم خوشگل هستید. من بهترین بابای دنیا را دارم» و نازدانه شهید باقری این روزها خیلی دلتنگ پدر می‌شود. تمام جملاتش بوی دلتنگی می‌دهد و در میان جملاتش پشت سر هم آن را بر زبان می‌آورد.

 

شهید مدافع حرم«عبدالله باقری نیارکی» متولد 29 فروردین ماه سال 61 از پاسداران سپاه انصارالمهدی(ع) و اعضای تیم حفاظت محمود احمدی‌نژاد بود که داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم به سوریه رفته و در شب تاسوعای سال گذشته به دست تروریست های تکفیری در حومه شهر حلب به شهادت رسید. از این شهید والامقام، 2 فرزند دختر به نام های محدثه 12 ساله و زینب 5 ساله به یادگار مانده است.

 

درددل‌ها و حرف‌های زینب باقری، نازدانه شهید مدافع حرم «عبدالله باقری» که از دوست داشتن ها و دلتنگی‌های خود گفته است این روزها که جریان دفاع از حریم اهل بیت(ع) به حماسی ترین جریان تاریخ بدل شده است، شنیدنی است./تسنیم

لینک کوتاه :
برای ذخیره در کلیپ برد، در باکس بالا کلیک کنید
اشتراک گذاری در :
نظر خود را ثبت کنید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
سامانه بتا بانک رفاه کارگران