اخبار اقتصادی
چاپ00017:43 - 1395/04/16

ماجرای سقط جنین دختر 17 ساله ی میلیونر

ندا با ترس و وحشت و گریه های بی امان وارد مرکز مشاوره شد، پس از چند لحظه وقتی پلیس را در کنار خود دید آرام گرفت و رازش را برملا کرد.

کارگرآنلاین: ندا هستم 17 ساله و مجرد، پدرم را در یک سالگی از دست دادم و مادرم هم بی رحمانه کودک شیرخواره اش را رها کرد و پی زندگیش رفت، از آن به بعد به پدربزرگ و عموهایم تحمیل شدم.

از نظر رفاهی مشکلی نداشتم، اما عاطفه را باید از آدم های کوچه و خیابان گدایی می کردم.

تنها سرمایه من خانه پدری ام بود که فروختند و به حساب بلندمدت سپردند، حالا پس از گذشت 16 سال یک دختر میلیونر شده بودم، اما نمی توانستم تا 18 سالگی از آن پول استفاده کنم چون پدربزرگم قیم من بود.

از طریق شبکه های اجتماعی با امیر آشنا شدم دو سالی از من بزرگتر بود وضع مالی خوبی نداشت، ولی دوستت دارم هایش آنچنان روحم را قبضه کرده بود، که به وضع مالی و تیپ و قیافه اش توجهی نمی کردم.

یک سال گذشت؛ یک روز جهنمی مرا در برزخ تنهایی گذاشت و رفت تا هشت ماه بعد...

یکی از عموهایم با مشکل مالی مواجه شده بود، پدربزرگم چند ده میلیون از حسابم برداشت کرد و به او داد، از آنها متنفر شده بودم چطور می توانستند به تنها پشتوانه یک دختر محروم از پدر و مادر اینگونه دست اندازی کنند.

در همان موقع سروکله امیر پیدا شد، تا آن موقع نمی دانست که من صاحب چنین ثروتی هستم اما مجبور شدم همه چیز را برایش توضیح دهم تا راه حلی برایم پیدا کند، او هم که می خواست خودی نشان دهد، گفت خودم راهش را پیدا کردم، باید حکم رشد بگیرم تا کسی به حسابم دسترسی نداشته باشد.

بعد از کلی دوندگی موفق شدم حکم را از دادگاه بگیرم اما خانواده پدربزرگم بعد از اینکه از گرفتن حکم با خبر شدند، با کتک کاری گاه و بی گاه خودم و فحش و ناسزا به مادری که هیچگاه او را ندیدم تنفرم را روز به روز بیشتر می کردند، در عوض امیر به من دلداری می داد و با اظهار عشق کاذب، اراده ام را به دست گرفته بود.

پیشنهاد فرار را او مطرح کرد می گفت نمی توانم اشک هایت را ببینم اگر فرار کنیم و از این شهر برویم با هم ازدواج می کنیم و خوشبخت می شویم، پیشنهادش دلچسب بود، بی درنگ پذیرفتم.

اما یک مشکل داشتم؛ به محض برداشت از حساب بانکی ام ما را پیدا می کردند و هردو بدبخت می شدیم، امیر گفت اگر پول ها را به حساب من واریز کنی جای ما لو نمی رود، آنها که من را نمی شناسند.

فردای آن روز وقتی به بانک رفتم که پول ها را جابجا کنم، امیر را دیدم دست در دست دختری هم سن و سال خودم که دل و قلوه به پای هم می ریزند، مغزم از کار افتاده بود آیا باید خوشحال باشم از اینکه سر بزنگاه متوجه خیانتش شدم یا سوگوار از اینکه تنها "مرد مهربانی هایم" را از دست دادم...

با او تماس گرفتم و گفتم که همه چیز را دیده ام، گفت دیوونه تو تنها عشق منی، توضیح می دهم. ساعتی بعد ترمز کرد و سوار شدم، فقط می خندید و می گفت خوشحالم که برات مهمم.

مرا به خارج از شهر برد و نقشه شوم خود را اجرا کرد، گفت این هم برای اینکه به تو ثابت شود که فقط مال منی، می دانستم که زندگی خود را به آتش کشیده ام، اما امیر خوب بلد بود دلبری کند، این ارتباط چند ماه ادامه داشت.

سه ماهی گذشت حال خوبی نداشتم به دکتر رفتم تعدادی آزمایش انجام دادم، چندروز بعد وقتی جواب آزمایش ها را نشان دکتر دادم، لبخندی زد و گفت: تبریک می گم دو ماهه حامله ای...

سرم گیج می رفت با امیر تماس گرفتم اما اصلا ناراحت نشد، به او گفتم باید زودتر فکری کند که خانواده ام از وضعیت جسمی من متوجه قضیه نشوند.

همان شب تماس گرفت و تقاضای صد میلیون تومان پول داشت، وقتی گفتم که نمی توانم پول را به او بدهم شروع کرد به فحاشی و تهدید که اگر تا هشت صبح فردا پول را واریز نکنی همه چیز را به پدربزرگ و عموهایت می گویم.

آنها هم آنقدر متعصب بودند که اگر قضیه را می فهمیدند از ترس رسوایی مرا به قتل می رساندند.

تمام شب را فکر کردم اما نمی دانستم باید به چه کسی اعتماد کنم؛ دم صبح بود، یاد مشاوران پلیس افتادم که به دبیرستان ما می آمدند و هر سوال بی ربط و با ربط ما را صبورانه جواب می دادند.

صبح که شد به بهانه مدرسه خودم را به مرکز مشاوره پلیس رساندم، از ترس می لرزیدم، اما آرامم کردند و راز دلم را فاش کردم، وقتی دیدم از معاون تا مشاور همگی پیگیر کار من هستند مطمئن شدم که راهی برای نجات من خواهند یافت.

اکنون منتظر حکم قاضی برای سقط جنین دو ماهه ام هستم و پلیس هم به دنبال امیر...

مرکز اطلاع رسانی معاونت اجتماعی پلیس کرمانشاه

لینک کوتاه :
برای ذخیره در کلیپ برد، در باکس بالا کلیک کنید
اشتراک گذاری در :
نظر خود را ثبت کنید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
سامانه بتا بانک رفاه کارگران