شهیدی که پس از 7 سال زنده شد
به گزارش کارگرآنلاین به نقل از نمناک، هفت بهار از تولدش می گذشت، هفت تابستان را پشت سر گذاشته بود، هفت پاییز پر از نیاز آغوش شده بود، هفت زمستان بود که دلبرانه های دخترانه اش خریدار نداشت...آخر دخترک بابا نداشت، یعنی بابا داشت و نداشت. بابای او از دیار آزادگان بود، او به امام حسین(ع) اقتدا کرده بود و برای دفاع از دین، خاک و ناموس تمام دلبستگی هایش را کنار گذاشته بود و رفته بود به جنگ، جنگی که دفاع مقدس بود. بابا برای دخترک قاب عکس بود، نامه های هزار بار خوانده شده، بابا برای دخترک چند خاطره بود، خاطره ای که مادر با نم اشک برایش تعریف می کرد، خاطره هایی از بابای قهرمانش.
از تظاهرات انقلابی تا اعزام به جبهه
شعار بود و تظاهرات، روزهای انقلاب به اوج خود رسیده بود.حسن در محله ای پر از شور انقلابی قد می کشید، محله ای که بیت مرحوم آیت الله مشکینی، آیت الله میر محمدی و آیت الله جنتی در آن قرار داشت و همینها موجب می شد او نسبت بسیاری از مسائل سیاسی حساس باشد.
سخنرانی های امام و فعالیت های انقلابی پدر موجب شد غیرت، شجاعت، آزادگی و مبارزه را درقلب نوجوان حسن جوانه بزند.جنگ تحمیلی که شروع شد حسن چهارده سال یبشتر نداشت اما سرشار بود از غیرت و شجاعت و همین باعث شد خیلی زود در جمع رزمندگان قرار بگیرد.او می گوید:« اولین اعزام من در سال 58 بود. با آنکه 14 سال بیشتر نداشتم؛ به عنوان یک بسیجی و با مرارت های زیاد توانستم با طلابی که عازم جبهه های شمالغرب بودند به این مناطق اعزام شوم. ذوق درونی که حس می کردم و روحیاتی که از کودکی همراه من بود باعث شد بدون تردید در این راه قدم بگذارم.»
زنده شدن شهید
روزهای جبهه با تمام سختی و عاشقانه های بی نظیرش سپری می شد و حسن هر بار در هر عملیات آرزوی شهادت می کرد، صفا و خلوص جبهه از او مردی ساخته بود که مشتاق دیدار پروردگارش بود، اما سرنوشت برای او قصه ی دیگری نوشته بود.« در منطقه ی عملیات خیبر چشم چشم را نمی دید.
آرایش نظامی به هم خورده بود و دشمن با همه ی قوا به بچه ها حمله می کرد،با زمین گیر شدنمان یک گروه از افسران بعثی به سمت ما آمدند و به پیکر بچه ها تیر خلاصی زدند، شهادت را پیش چشم خود می دیدم اما آنها تصمیم گرفتند که برای اخذ اطلاعات ما را با همراه خود بردند» 7 اسفند 62 دوره ی اسارت حسن نوزده ساله شروع شد، دوره ای که بیشتر از هر چیزی در دنیا برای حسن و دوستانش غم کربلا را زنده می کرد، غم اسیری زینب(س) و فرزندان اباعبدلله را.
غم، ترس و تنهایی به او حمله می کرد اما او و همه ی دوستانش با یاد کاروان کربلا قلبشان را آرام می کردند وگرنه تحمل حزن اسیری در غربت آسان نبود.او درباره ی روز اسارت می گوید:« دست و پای و چشمان اسرا را بسته بودند و سوار بر کامیون های بدون چادر کرده بودند و در شهرهای مرزی می چرخاندند و مردم سنگ و کلوخ به سمت ما پرتاب می کردند، آن زمان یاد اسارت های خاندان آل الله می افتادم و آن لحظات برایمان تداعی می شد» اما اسارت باعث نشد که حسن و دوستانش آرمان هایشان را فراموش کنند.
شهید شده بودم؛ اما نمی دانستم
اسارت شروع بی خبری بود، حسن شب ها را به توسل و دعا و نماز می گذراند و روزهایش پر بود از یاد همسر و مادر و پدر، اما دلتنگی های حسن به همین جا خلاصه نمی شد، همسرش در آخرین نامه از حضور دختری در زندگیشان خبر داده بود، از حضور دختری که قرار بود به زودی به دنیا بیاید و بشود نور چشمی حسن، دختری که یادش همیشه و همه جا همراه حسن بود، حسن حتی نمی دانست که خانواده گمان می کنند او شهید شده و هر وقت دلتنگ می شوند سراغ مزاری می روند در گلزار شهدا و تمام دلتنگی هایشان، تمام حرف هایشان اشک می شود پای مزاری که رویش نوشته شده:«حسن شوندی»
سختی روزهای اسارت با یاد و توسل به اهل بیت کمرنگ می شد، کم کم حسن و دیگر دوستانش با شرایط کنار آمدند ،بچه ها سختترین شکنجه ها را تحمل می کردند اما دعای ندبه و کمیل و توسلشان به راه بود،همین روحیه و ایمان قویشان بیشتر از هر چیزی مسئولان پادگان اسرا را زجر می داد.
یکی از اسرا نام اسیران را در گچ پایش مخفی کرد
تنها چند هفته از مستقر شدنشان گذشته بود که حسن فعالیت هایش را از سر گرفت و مسئول نماز جماعت و امور فرهنگی شد.او می گوید:« یک روز برای دادن جوابی محکم به تبلیغات سوء بعثی ها تصمیم گرفتیم در حیاط پادگان یک نماز جماعت مفصل بخوانیم، هنگام نماز افسران عراقی به جان بچه ها افتادند و با همان چوب ها و باتوم هایی که در دست داشتند به استقبال بچه ها آمدند. آدم بی اختیار یاد داستان کربلا می افتاد.»
شهید راسخ یکی از دوستان حسن بود، رزمنده ای که یک پایش را از دست داده بود و همین باعث شد که بعثی ها گمان کنند او دیگر مهره ی سوخته است و توانایی برگشت به جبهه را ندارد و آزادش کنند.اما آزادی راسخ پیک امید بود برای خانواده ی حسن، او به روشی که در باور بعثی ها نمی گنجید نام اسرا را به ایران انتقال داد، او اسم حسن و دیگر اسرا را یادداشت کرده و داخل گچ پایش گذاشته بود و همین باعث شد تا خبر زنده بودن حسن به گوش خانواده اش برسد، خبری که غیرقابل باور بود و شگفت انگیز، خبر زنده بودن عزیزی که هرسال برایش مراسم ختم می گرفتند و دختری هفت ساله داشت.دختری که هیچگاه پدرش را ندیده بود.
بابا بعد از هفت سال آمد
آقای شوندی می گویند:« زمانی که به خواستگاری رفتم پاسدار بودم و همین مسئله باعث می شد تا قبول جبهه رفتن برای همسرم راحت باشد، روز خواستگاری به ایشان گفتم:پاسدارها شش ماه بیشتر عمر ندارند.با وجود همه ی سختی ها زندگی ما در اوج سادگی شروع شد.
ارتباط ما در جبهه با نامه بود، من آخرین نامه ی آزادی فهمیده بودم که خداوند به من دختری عطا کرده، وقتی خانواده فهمیدند ما اسیر هستیم دوباره نامه نگاری ها شروع شد. ارتباط کم بود اما من عکس دخترم را دیدم»بلاخره روز دیدار از راه رسید، حسن آقا با اولین گروه از اسرایی که در مرداد 69 آزاد شدند به ایران بازگشت، اما در همان روز ورود به میهن زمانی که او در جایگاه سخنرانی ایستاد تا از روزهایی که بر آنها گذشته بود بگوید، در تمام شلوغی ها و محبت های مردمی یک نگاه مبهوت و خیره دلش را آب می کرد، نگاهی که هفت سال دلتنگش بود، نگاه دخترکی که هنوز هم باور نمی کرد پدر داشته باشد.پدری که بعد از هفت سال آزاد شده بود.
اسارت منبع فیض بود
آقای شوندی با وجود همه ی سختی های که اسارت برایش به همراه داشت از ان روزها با افتخار یاد می کند، او می گوید:«اسارت برای ما دانشگاه بود، به ما درس شجاعت و ایثار می داد، کلا درس عاشورایی بود و زنده کردن مفاهمی حسینی، من سعی می کردم از دوران اسارت بهترین استفاده را ببرم و برگزاری کلاس های قران، نهج البلاغه و... برکاتی داشت که هنوز هم در زندگیم حس می کنم.اسارت برای من منبع فیض بود.مرحوم ابوترابی می گفت:لقمه ای که شما اینجا می خوردی حلال ترین لقمه های زندگیتان است. ما یک بار توفیق زیارت امام حسین(ع) را داشتیم که یکی از بهترین سفرهای زندگی من بود.
ما عکس حضرت امام را ه با خود برده بودیم و آنجا به نمایش گذاشتیم، شلاق خوردیم و به نمایش گذاشتیم، بچه ها تصویر اما را روی پاکت های خالی و روی دشداشه ها کشیده بودند تا اعلام کنیم ما با گوش و خون و پوستمون به این انقلاب و این نظام ایمان داریم.به قول آیت الله جوادی که می فرمایند:خدا اسرا را آزاد کرد و همین طور هم بود.اما برگشتن سوی دیگری هم داشت وقتی خانواده های شهدا را می دیدم نمی توانستیم سرمان را بلند کنیم، انگار شرمنده بودیم که ما برگشتیم و آنها نه.»
دفاع مقدس هنوز هم ادامه دارد
محرم، دفاع مقدس در کنار همه ی شباهت ها یک نقطه ی مشترک دارند و آن اسارت است، اسارت شیرمردانی که ادامه دهنده ی راه امامشان بودند و با عمل حب خود را به اسلام و کشور نشان داده اند، جوان های که از همه ی خوشی های کوچک و بزرگ، از لذت هاو خانواده و زن و بچه دست کشیدند تا دین و خاکشان از دست نرود.
حسن شوندی خطاب به جوان های کشور می گوید:«جوان های آن روز الگوهایشان سردارها بودند و فرمانده های جنگ اما تا می آمدند با آن سردار و فرمانده و سیره اش آشنا شوند آن فرد شهید می شد، اما جوان های امروز این مشکل را ندارند وصیت نامه ها و زندگی نامه های اکثر شهدا موجود است، جوان های امروز با یک جست و جوی کوچک می توانند به این الگوهای خاص و آسمانی آشنا بشوند، الگوهای که در اوج صلابت به قربانگاه شهادت رفتند. ما باید قدران حکومت و این نظام باشیم که قرار است پرچم را به دست امام زمان(عج) برساند.من باور دارم که هنوز هم دفاع های مقدس ادامه دارد و انشاء الله این دفاع های مقدس تا ظهور ادامه داشته باشد.دعا کنید خداوند شهادت را نصیب من هم بکند انشاء الله.»
دخترک آقای شوندی این روزها یک مادرست، وقتی از حال و احولش می پرسیم پدر می گوید:« با اینکه در حال حاضر مشکلی در زندگی دخترم وجود ندارد اما هنوز هم خلاء نبودن طولانی مدت من، آن هم دوران حساس کودکی گاهی به چشم می آید» باوجود همه ی فداکاری هایی که حسن شوندی و دوستانش در هشت سال دفاع مقدس انجام داده اند اما بعضی ها این روزها با ادعای روشنفکری دفاع مقدس را با جنگ طلبی یکی می دانند و با هشتک های نه به جنگ دم از انسان دوستی می زنند، شاید آن ها حسن شوندی ها را نمی شناسند، شاید آنها نمی دانند حسن شوندی ها فقط برای دفاع از ناموسشان، دفاع از دینشان و دفاع از خاکشان از جان شیرین خود گذشته اند، شاید آنها نمی دانند دفاع مقدس تا همیشه رنگی از کربلا با خود به همراه دارد و تا همیشه دفاع مقدس باقی می ماند.