پارتی شیطانی زندگی ام را ویران کرد و عفتم را گرفت
در حالی که فکر میکردم ترفندم برای فرار از چنگ دو برادر هوسران کارساز شده است، ناگهان «قدیر» در تاریکی شب خودرو را کنار جاده متوقف کرد و در حالی که کتکم میزد آبرو و حیثیتم را بر باد داد تا جایی که مجبور شدم در اقدامی احمقانه دست به خودکشی بزنم و ...
اینها بخشی از اظهارات دختر ۲۴ سالهای است که با تلاش کادر درمانی بیمارستان امام رضا (ع) از مرگ حتمی نجات یافته بود. او در حالی که دادخواست شکایت از دو برادر را در دست داشت، درباره ماجرایی که او را تا سر حد مرگ کشاند به مشاور و مددکار اجتماعی کلانتری میرزاکوچک خان مشهد گفت: بعد از آن که تحصیلاتم در مقطع دبیرستان به پایان رسید دیگر ادامه تحصیل ندادم و به امور خانه داری پرداختم، ولی مدتی بعد تصمیم گرفتم شغلی برای خودم دست و پا کنم تا حوصله ام سر نرود و از طرفی درآمدی داشته باشم. این بود که بالاخره با معرفی یکی از آشنایان در فروشگاه پوشاک یکی از مراکز تجاری واقع در اطراف میدان ۱۷ شهریور مشهد به عنوان فروشنده استخدام شدم، طولی نکشید که با بسیاری از فروشندگان همان مرکز خرید آشنا شدم و یک ارتباط کاری بین ما برقرار شد. در این میان ارتباط بسیار صمیمانه و عاطفی با «ستار» پیدا کردم به گونهای که ساعتهای زیادی را در کنار هم سپری میکردیم. آرام آرام این رابطه کاری به روابط خارج از محیط کار و دیدارهای حضوری در مکانهای خلوت کشید، دیگر با هم به تفریح و خوش گذرانی میپرداختیم و حتی برای وصول طلبهای صاحب مغازه از مشتریان با هم به شهرستانها میرفتیم و در پارتیهای دوستانه شرکت میکردیم تا این که چند روز قبل ستار مرا به جشن تولد یکی از دوستانش دعوت کرد، به همین دلیل مرا به یکی از آرایشگاههای معروف شهر برد و لباسهای زیبایی برایم خرید، خودش نیز کت و شلوار شیکی پوشید، چون مدعی بود من باید مانند ماه تابان در آن جشن مختلط شبانه بدرخشم و در چشمهای دیگران یک دانه باشم! خلاصه من که به خاطر شرکت در پارتیهای دیگر، اعتماد زیادی به ستار داشتم با پوششی دل فریب به همراه او راهی باغ ویلایی در اطراف آرامگاه فردوسی شدم. زمانی که قدم در مجلسی به ظاهر خانوادگی گذاشتم، ترس عجیبی بر وجودم غلبه کرد. همه افرادی که در آن پارتی حضور داشتند با هم رابطه دوستی داشتند یا به طور موقت عقد کرده بودند.
با آن که بیشتر از سه سال از رابطه پنهانی من و ستار میگذشت احساس میکردم سرنوشت شومی در انتظارم است، اما چون میدانستم کاری از دستم ساخته نیست تلاش میکردم به ظاهر ترس و دلهره ام را پنهان کنم. بالاخره صدای موسیقیهای هوس آلود در حالی در فضای باغ پیچید که همه حاضران بدون اراده وارد صحنه رقصی در وسط سالن میشدند. هر دختر و پسر جوانی با هرکسی که دوست داشت میرقصید. در این میان وقتی ستار دستان مرا رها کرد و با دختر دیگری مشغول رقص شد «قدیر» (برادر ستار) دستم را گرفت و با هم رقصیدیم. چند ساعت را به صورت مختلط در آن فضای گناه آلود به گونهای سپری کردیم که انگار همه به یکدیگر محرم بودند. ساعاتی از بامداد گذشته بود که بعد از صرف شام ستار و قدیر مرا سوار خودرو کردند تا به منزل برسانند، اما ناگهان مسیر حرکت را تغییر دادند و مرا به مکان نامعلومی بردند، درحالی که از چشمان هوس آلود و شیطانی آنها وحشت کرده بودم به زور مقدار زیادی مشروبات الکلی به من خوراندند تا جایی که بی هوش شدم. وقتی مدتی بعد به هوش آمدم فهمیدم که ستار اجازه نزدیک شدن برادرش به مرا نداده بود، زمانی که احساس کردم ترس آنها بعد از به هوش آمدن من فرو ریخته با ترفندی خاص به آنها قول دادم که اگر آن شب مرا رها کنند شبی دیگر نزد آنها میروم. با این وعده ستار از خودرو پیاده شد و از قدیر خواست مرا به خانه برساند، تازه داشتم نفس راحتی میکشیدم که ناگهان قدیر خودرو را در تاریکی شب کنار کشید و قصد تجاوز به مرا داشت. وقتی مقاومت کردم به شدت کتکم زد و عفتم را از من گرفت.
او سپس درحالی مرا کنار خیابان رها کرد که از شدت خجالت و شرمندگی توان رفتن به منزل را نداشتم، این بود که در یک تصمیم ناباورانه و احمقانه و با خوردن چند قرص دست به خودکشی زدم و دیگر چیزی نفهمیدم و زمانی به هوش آمدم که در بخش مسمومان بیمارستان امام رضا (ع) بستری بودم. پدر و مادرم از این که چشمانم را باز کردم خیلی خوشحال بودند، اما من از شدت شرم نمیتوانستم به چشمان شان نگاه کنم. بالاخره با شرمساری ماجرا را برای خواهرم بازگو کردم و این گونه با شکایت از آن دو برادر پروندهای در کلانتری تشکیل دادم. شایان ذکر است رسیدگی به این پرونده با توجه به ادعاهای دختر جوان با صدور دستوری از سوی سرهنگ باقی زاده حکاک (رئیس کلانتری میرزا کوچک خان) در دایره اطلاعات کلانتری آغاز شد.