پربحث ها
اخبار اقتصادی
چاپ00015:41 - 1396/01/02

ماجرای کثیف دختر ایرانی که با هزار امید به ترکیه رفته بود!

از آن روزی که عطای خانه را به لقایش بخشیدم و تنهای تنها فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم به دامن بی رحم آدمها آمدم، سالهای زیادی می گذرد.

 به گزارش کارگرآنلاین،  مادرم می دانست که من روزی خواهم رفت. ولی حتی فکرش را هم نمی کرد که روزی برسد که من بار دیگر مجبور به بازگشت شوم. به قدرت ، نجابت و اعتماد خود بسیارایمان داشتم. می دانستم که من به مانند "ساحل" و "ساحره" مطیع بی چون و چرای خواسته های والدینم نشده و هیچگاه راضی به زندگی کردن وماندن در ایران نخواهم شد.

همیشه می خواستم اگرراه نجاتی هست برای هرچهار نفرمان باشد. می خواستم که نگذارم افراد خانواده ام غرق فقر و رنج همیشگی شوند، ولی چه سود که نشد. من همه تلاشم را کردم، اما نشد!

مادر اوایل خیلی اصرار داشت که من هم، هم پای او ، پدر، ساحره و ساحل منتظر تقدیر روزگار بنشینم تا شایدروزی به آنچه می خواهم رسیده و هرگز حسرت داشته های دیگران را نخورم.

سرانجام صبر 24 ساله من نیز تمام شد. یک روز صبح لباسم را پوشیده و کیفم را برداشته و خانه را ترک کردم. نخستین جایی که برای رفتن به نظرم رسید، خانه "ژاله" بود. دوست شهرستانی ام که برای تحصیل به تهران آمده بود. پول هایم آن قدر نبود که کفاف هزینه زندگی کردن در خانه دیگری را بدهد. ژاله راحت قبول کرد که هم خانه اش شوم. روز و شب کار می کردم تا چیزی دستم را بگیرد. یک سالی گذشت، وضعم روبه راه شد، زندگی خوشی داشتم.

مادر انگار دلش برایم تنگ شده بود. به قول خودش یک سال گذشته بود تا خانه ی ژاله را یافته بود و حالا، نمی دانم چرا، ولی دلش می خواست بازگردم. این بار اصرار داشت که با او باشم. ساحره ازدواج کرده بود و او برای پر کردن جای خالی اش به من احتیاج داشت. به او گفتم که هرگزحاضر نیستم که بار دیگر به نزد او بازگشته و به مانند او و دیگر اعضای خانواده ام، درآن خانه فقرزندگی کنم.

درس ژاله دیگر تمام شده بود و می خواست که به شهر خود بازگردد. این بهترین فرصت برای من بود. ساکم را بستم و بازهم فقط و فقط به امید توان بازوهایم و قدرت پاهایم، قصد رفتن به کشور ترکیه را کردم، ایران دیگر جای ماندن برای من نبود، چون هیچگاه دوست نداشتم که بار دیگر وسوسه شده و به زندگی نکبت بار در کنار خانواده ام تن در دهم.

پاهایم که به خاک ترکیه رسید، تازه نفس راحتی کشیدم. سرانجام تمام مشکلات سپری شد، ولی برای من گویی تازه همه چیز از نو شروع شده بود. شاید اینجا دیگر سایه ی شوم فقر خانواده خود را هیچگاه حس نمی کردم، ولی یک دنیا بی رحمی مردمان کشورغریب، انتظارم را می کشید.

چند روزی دنبال کار گشتم. هیچ کار شرافتمندانه ای نبود که جوابگوی، این همه صبوری ام باشد. من در ترکیه هیچکس را نمی شناختم. درآنجا هیچ دلی آنقدر بزرگ نبود که جای کس دیگری غیر از خودشان را داشته باشد. نگاهها سرد، دستها رنگ هوس و... ولی چاره ای نداشتم، من باید در ترکیه مانده و در برابر مشکلات پایداری می کردم، زیرا آمده بودم تا به هر قیمتی که بود،برای همیشه بمانم و دیر یا زود به آرزوها و آرمانهای زندگیم برسم!

در همان روزهای خستگی بود که " لیدا خانم " زنی بلند قد با چشمان میشی رنگ و نگاهی مهربان، امّا سرد را دیدم. توی یک فروشگاه بزرگ کار می کرد. وقتی شنید که دنبال کار می گردم، دستم را گرفت و لبخند زد و این یعنی امیدی تازه، گفت که او هم ایرانی است و اگر کمکی از دستش بربیاید درحقّم هیچ کوتاهی نخواهم کرد.

لبخندش آرامش عجیبی هدیه ام کرد، به سینه اش تکیه دادم و حس کردم می توانم اگر روزی زمین خوردم به امید قدرت پاهای او برخیزم. فکر می کردم حالا توان بازوهایم ده برابر شده و میتوانم هنوز هم بایستم و بگویم نه!

چند روز بعد با معرفی لیدا درهمان فروشگاه، فروشنده شدم. لیدا خانم با پولهای باقی مانده و کمک های اهدایی خودش برایم به آسانی خانه ای اجاره کرد. محبّت هایش آنقدر ناگهانی و صادقانه بود که من حتّی لحظه ای هم به فکرم نرسید که این همه ایثار او آیا تنها به خاطر ایرانی بودنم و یا چیز دیگری بوده است؟

در ترکیه زندگی را از سر گرفتم و روزهایم همچنان با فروشندگی می گذشت. دریک بعد ازظهر پاییزی، به مانند روزهای دیگر، هنگامی که فروشگاه تعطیل شد، لباس پوشیدم تا برگردم. به ناگاه لیدا خانم را دیدم و به شام دعوتش کردم و او این بار برعکس همیشه که ازآمدن سرباز می زد، دعوت مرا پذیرفت. در راه سکوت کرده بود. وقتی سرمیز شام نشست، دیگرمجبور شدم که سکوت را بشکنم.

- خیلی خوش اومدین لیدا خانم.

- خواهش میکنم دخترگلم. ما باید در این کشور غریب بیشتر به فکرهم باشیم. آخه ما که جز همدیگه اینجا کس دیگه ای رو نداریم.

- شما خیلی به من لطف میکنین لیدا خانم، اما من نمیدونم چه جوری میتونم این همه محبّت شما رو جبران کنم.

- احتیاجی به جبران نیست. من این کار رو فقط به خاطر خودت کردم.

چند روز بعد لیدا خانم از جشنی برایم گفت که به خاطر ورود پسرش قرار است برگزار کند. از من خواست که من نیز به آن جشن بروم و بسیار اصرار کرد که در جشن ورود پسرش، شرکت کنم تا جایی که دیگر برای رفتن به مراسم جشن، هیچ جای تردیدی برای من وجود نداشت و من به ناچار دعوت او را پذیرفتم.

این در واقع اوّلین مهمانی عمومی من در ترکیه بود. برایم مهم نبود مهمانی کجاست یا برای کیست؟! بهترین لباسم را پوشیده و به مهمانی رفتم. لیدا خانم به افتخار ورود پسرش، قشنگ ترین جشن را گرفته بود. وقتی به خانه اش رسیدم، با گشاده رویی به استقبالم آمد و بعد مرا به معرفی جوانی برد که گوشه ای از سالن ایستاده بود.

من گم شدم. همان شب گم شدم. وقتی از خانه لیدا خانم بیرون آمدم، انگار گوشه های روحم را به آن خانه پیوند زده بودند،یک هفته ازمیهمانی آن شب گذشت و من و ایلیا دیگر با یکدیگربسیار دوست شده و رابطه برقرار کرده بودیم، به گونه ای که دیگربیشتر روزهای خود را با یکدیگر سپری می کردیم. لیدا خانم نیز از روابط ما با یکدیگر باخبر بود و شاید به خاطر همان اعتمادی که به من داشت و من هرگز از آن سوءاستفاده نکرده بودم، پیوسته به آمدن ها و رفت هایمان تنها لبخند می زد.

ایلیا چیز زیادی از خودش نمی گفت. حرفهایمان بیشتر درباره روزمرگی هایی بود که شاید تا به حال حتّی مجال فکر کردن درباره شان را هم نیافته بودیم. روزها به این دلداگی شیرین می گذشت که یک روز سرانجام ایلیا پس از کلی مقدمه چینی،به من پیشنهاد ازدواج داد. هیچگاه باورم نمی شد، روزی این پسر تحصیلکرده، به من فروشنده دور از خانواده، این چنین با شوق، پیشنهاد ازدواج بدهد.

بدون معطلی موضوع را به لیدا خانم گفتم و او بر عکس انتظارم خندید و گفت:

- خودتو دست کم نگیر. تو از اون خونه تو ایران؛ ازاون همه بدبختی، تونستی تا به اینجا برسی. به پشت سرت نگاه کن. راه کمی نبود. ساده هم نبود ولی تو اومدی. همین خودش خیلیه! این گونه نیست؟!

سرم را تکان دادم. او حقیقت را داشت می گفت، من اگر قهرمان نبودم، حداقل شجاع بودم. خیلی شجاع! زیرا درآن شرایط خطرناک، تنهایی تا کشورغریبه سفر کردن و سالم ماندن کارهر کسی نبود.

بعد از چند روز به پیشنهاد ازدواج ایلیا، پاسخ مثبت دادم و بعداز مدتی لیدا خانم نیز ترتیب برگزاری یک جشن نامزدی با شکوه را برایمان داد.

فکرمی کردم که پس از تحمّل سختی های بیشمار، سرانجام دیگر روزهای خوشی را که در ایران پیوسته یک عمر انتظارش را می کشیدم، به یکباره در ترکیه به دستم آورده ام. با خود می اندیشیدم که به راستی این پاداش صبر و تلاشم است.

ایلیا عازم سفر بود. می گفت چند روز بیشتر طول نمی کشد. هنگام بدرقه او چه اشکها که نریختم. می گفت دلش برای من و مهربانی هایم تنگ خواهد شد. چهار ماه گذشت واز ایلیا خبری نشد. لیدا خانم می گفت برمی گردد نگران نباش و وقتی چهار ماه بی خبری جای خود را به یکسال داد، باورم شد که ایلیا دیگرهرگز بازنخواهد گشت! لیدا خانم می گفت:

" من به تو گفته بودم که پسرم دختر سهل الوصول نمی خواد. تو اشتباه کردی خودت رو در اختیارش قرار دادی!
بعدها فهمیدم که ایلیا هیچ نسبت فرزندی با لیدا خانم ندارد بلکه او زن شیادی است که خود عضو یک شبکه فاسد است که در برابر گرفتن مقداری پول ، تنها کارش فریب دختران مهاجر و معرفی آنان به مردان هوسران است تا انواع استفاده های نامشروع را از آنها ببرند.

باید به هرقیمتی که بود، به وطن خود و به همان خانه، نزدوالدینم، ساحره و ساحل، باز می گشتم. به همان زندگی پر از رنج امّا پراز احساس خود، چون آنجا دیگر جای ماندن برایم نبود، ای کاش از آغازمی دانستم که روزهای ابری اگر روزی خورشید را برای آدمی به مهمانی بخواند، چه نقشه شومی رابرای نابود ساختن او در سر خود می پروراند! به راستی خود کرده را تدبیر چیست!؟

نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره و مددکار اجتماعی:
چه بسیار افرادی که برای آیندۀ بهتر و زندگی زیباتر و برخورداری از شرایط برتر و بالاتر راه مهاجرت را برمی گزینند. اما متاسفانه اکثریت آنها، مطالعه و بررسی دقیق و عقلانی نسبت به مشکلات و چالش های کمرشکن زندگی پس از مهاجرت نداشته و فقط با نگاه احساسی و کوتاه مدت اقدام به مهاجرت می کنند.

متاسفانه بیشتر مهاجران ، به دلیل آن که تاب تحمل مشکلاتی را که پس از مهاجرت گریبان گیر آنها خواهد شد را ندارند، زندگی شان در کشور بیگانه دست خوش صدمات جبران ناپذیری خواهد شد.

آنها پس از سختی های بسیار و گاه بریدن از تمام ریشه هایشان از کشورشان جدا شده و در صورت تحقق مهاجرت ، تازه متوجه می شوند که در دنیای وهم آلود خود، مدینه فاضله ای را برای خود ترسیم کرده بودند که در حقیقت این گونه نیست.

مهاجرت پدیده پیچیده‌ای است که با زمان، فرهنگ و شرایط اقتصادی در ارتباط است. مهاجرت به عنوان یک نوع تطبیق و سازگاری اجتماعی در پاسخ به نیازهای، اقتصادی، اجتماعی و تحولات فرهنگی که از جریان تغییرات جمعیتی ناشی می‌شود و در سطح محلی، ملی و یا بین المللی پدید می آید.

مهاجرت تصمیمی ساده و روشن، که آینده‌ای مشخص پیش روی مهاجر قرار دهد نیست. شناخت بیشتر افراد مهاجر، اثرات محیط بر مهاجران و همچنین اثرات مهاجران بر محیط جدید در قالب آثار و پیامدهای مهاجرت، به درک بیشتر ما از پدیده مهاجرت خواهد انجامید.

مهاجرت ها‌ زمینه لازم را برای تغییرات فرهنگی-اجتماعی و حتی سلسله مراتب ارزش‌ها را در افراد پدید می آورند و در نتیجه تغییرات در مناسبات و آداب و رسوم فرهنگی، اجتماعی و ناهمگونی در هنجارهای فرهنگی، اجتماعی و دینی مهاجران را در پی دارد.

اثرات منفی یا مثبت مهاجرت بر مهاجران یکسان نبوده و ممکن است متغیرهای گوناگون همچون تحصیلات، شغل، میزان درآمد، سن، مدت اقامت، فاصله محل سکونت نسبت به مقصد و.... به میزان‌های متفاوت برآنها تأثیر بگذارد./ایران

لینک کوتاه :
برای ذخیره در کلیپ برد، در باکس بالا کلیک کنید
اشتراک گذاری در :
نظر خود را ثبت کنید
نام خود را وارد نمایید
متن نظر را وارد نمایید
لینکستان
طرح افق بانک رفاه کارگران
تریبون کارگر آنلاین